کامران شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کامروا گشتن . به آرزو رسیدن . پیروز شدن
: هر آنکس که شد کامران در جهان
پرستش کنندش کهان و مهان .
فردوسی .
که با او به ایران برآویختی
چو او کامران شد تو بگریختی .
فردوسی .
نگاه کن که در این خیمه ٔ چهار ستون
چو خسروان ز چه معنی تو کامران شده ای .
ناصرخسرو.
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.
سعدی .
یک چند اگر مدیح شوی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابن است .
سعدی (صاحبیه ).
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم .
حافظ.