کان . (اِ) معدن . (از برهان ) (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (شعوری ج
2 ص
252). آنجایی از زیرزمین که از آن فلزات و شبه فلزات استخراج میکنند و آنجای از کوه که از آن سنگ برمیدارند. (ناظم الاطباء). جای بودن وپیدا شدن چیزهایی که به محض صنع الهی بوجود آمده است . (از فرهنگ ناصری ) (بهار از آنندراج )
: چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی .
چو دریای الماس شد کان لعل
تن کشته فرسوده در زیر نعل .
فردوسی .
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند.
فردوسی .
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.
فردوسی .
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [ جمشید] برون آورد. (نوروزنامه ). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد، جمشید بود. (نوروزنامه ).
تا کان و چشمه باشد تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی تا کامگار باشد.
منوچهری .
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا بصحراناورد از برگ لعل سرخ کان .
عنصری .
به گنج رامشش اندر بود همیشه سماع
بکان دانشش اندر بود همیشه مکان .
قطران .
کان علم و سخن حکمت یمگانست
تا من ای مرد خردمند بیمگانم .
ناصرخسرو.
تنت کان و جان گوهرو علم طاعت
بدان هر دو بگمار تن را و جان را.
ناصرخسرو.
جوهر عقل زیر گفته ٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان .
ناصرخسرو.
ز دو لعل جان فزایت دو جهان پر از شکرشد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید.
عطار.
مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهربه کان خویش نیارد بسی بها.
معزی .
بردم گمان که سینه ٔ من کان گوهر است
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان .
معزی .
و به حقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست . (کلیله و دمنه ).
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر.
مسعودسعد.
گفت او ابر و رای او مهر است
دل او بحر و طبع او کان است .
مسعودسعد.
رای تو عادل است و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند.
مسعودسعد.
آن زری از کان کهنه ریخته
وین دری از بحر نوانگیخته .
نظامی .
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید.
نظامی .
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.
نظامی .
بحر سوزی چو در سخط تازی
کان فشانی چو با کرم سازی .
انوری .
به شهر خویش درون بی خبر بود مردم
بکان خویش بسی بی بها بود گوهر.
انوری .
این همه میگویمت کاورده ام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر از چه کان آورده ام .
خاقانی .
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب .
خاقانی .
بینش او دید کمین گاه کون
دانش او یافت گذرگاه کان .
خاقانی .
هرکه بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش .
ابن یمین .
وانکه پهلو تهی کند از کان
صره ٔ سیم و زر کجا یابد؟
ابن یمین (دیوان ص 363).
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده ببوی وصل جانی جانی .
بابا افضل .
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود.
حافظ.
کانی که کنی ز بهر گوهر
سنگت دهد اول آنگهی زر.
امیرخسرو.
بحر هر چند که کان گهر است
صدف او ز گهر بیشتر است .
جامی .
-
کان کندن ؛ کندن معدن . کاوش معدن
: زر از معدن به کان کندن بدرآید و از دست بخیل به جان کندن . (گلستان ).
یکی گوهر برد بی کندن کان
یکی در کار کان کندن کند جان .
امیرخسرو.
به کان کندن آید زر از کان تنگ
وزین کان به جان کندن آید به چنگ .
امیرخسرو.
-
کان ملاحت ؛ از اسمهای محبوب است . (آنندراج ) (بهار عجم ).
-
کان یاقوت زرد ؛ کنایه از خورشید
: دگرروز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز که کان یاقوت زرد.
فردوسی .
-
کان یمین ؛ بی نهایت بهرمند و سعادتمند.(ناظم الاطباء). برای این معنی شاهدی دیده نشد و گویا درست نباشد زیرا ترکیب «کان یمین » یعنی کسی که دست راست او مانند کان است و بکنایت یعنی بخشنده و سخی .
|| کنایه از جماد
: بر جانور و نبات و بر کان
سالار که کردت ای سخندان .
ناصرخسرو.
|| کنایه از زر و سیم
: زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده ست .
خاقانی .
|| سرچشمه و منبع
: دین گوهریست خوب که عقل او را
کان الهی است ، عجب کانی .
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 415).
|| کننده و کاونده . || غلاف و نیام . || نشستنگاه و کون . (ناظم الاطباء). بدین معنی لهجه ٔ محلی است .