کرع . [ ک َ ] (ع مص ) کروع . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دهن در آب نهادن و آب خوردن . (از المصادر زوزنی ). به دهن از جوی آب برداشتن و خوردن و کرع فی الاناء مثله . (از منتهی الارب ). آب به دهان خوردن از جوی و جز آن بدون برداشتن با کف دست یا ظرفی . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی حدیث عکرمة انه کره الکرع فی النهر. (از منتهی الارب )
: آب بهر عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را.
مولوی .
|| رماه فکرعه ؛ تیر انداخت وبر پایچه اش رسید. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).