اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کشته

نویسه گردانی: KŠTH
کشته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) مقتول . قتیل . مذبوح .(یادداشت مؤلف ). هلاک شده . ج ، کُشتگان :
کشته را باز زنده نتوان کرد.

رودکی .


میان معرکه از کشتگان نخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.

خسروانی .


رسیده آفت نشبیل او به هر گامی
نهاده کشته ٔ آسیب او به هر مشهد.

منجیک .


کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن .

کمال عزی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


همی گفت کای داور دادگر
بدین بی گنه کشته اندر نگر.

فردوسی .


نشد مار کشته و لیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز.

فردوسی .


بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم .

فردوسی .


به هر سو که دیدی تلی کشته بود
ز گردان کرا روز برگشته بود.

فردوسی .


او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته .

ابوالعباس .


هربند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوائی .

فرخی .


زمین سربسر کشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران کشته شد.

فرخی .


به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفجی در از فرخسته پنجاه .

عنصری .


عیسی برهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت .

ناصرخسرو.


از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.

خاقانی .


روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین .

خاقانی .


آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمه ٔ اجرام خویش .

خاقانی .


خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی .

خاقانی .


به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم
که نیم کشته بخون چند بار بر گردد.

سعدی .


آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشته ٔ خویش .

سعدی .


آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را بنماز آمده ای .

حافظ.


کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد.

حافظ.


- از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن ؛ کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن :
اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم .

فرخی .


ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی بگردش ارغوانی .

(ویس و رامین ).


به هر بزمی فکنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود.

(ویس و رامین ).


پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ .

مسعودسعد.


- پیر کشته ٔ غوغا ؛ کنایه از عثمان بن عفان است :
به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب .

خاقانی .


- کارکشته ؛ کارآمد.ماهر. باتجربه در امور.
- کشته شدن ؛ مقتول شدن . به قتل رسیدن :
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان .

دقیقی .


یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.

فردوسی .


- کشته ٔ غوغا ؛ مقتول در اجتماع و غلبه ٔ مردم .
- کشته گشتن ؛ کشته شدن . مقتول شدن . (یادداشت مؤلف ) :
بدست دوستان بر کشته گشتن
ز دنیارفتنی باشد بتمکین .

سعدی .


- کشته نفس ؛ آنکه نفس خود را به مصداق «موتوا قبل ان تموتوا» کشته باشد :
زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند.

خاقانی .


|| شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است . (یادداشت مؤلف ) :
سینه ٔ ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است .

میرزا رضی دانش .


|| عاشق . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مشتاق . آرزومند: من کشته ٔ توام ، سخت دلداده و شیفته ٔ توام . || خاموش شده . منطفی شده (چراغ و مانند آن ) :
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه .

خاقانی .


به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته برنیفروزیم .

نظامی .


جهانسوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ .

سعدی .


- کشته شدن آتش یا چراغ ؛ خاموش شدن . منطفی شدن . خاموش گردیدن :
کشته شدت شمع دین بباد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356).


چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136).
- کشته گشتن ؛ خاموش شدن . منطفی شدن . (یادداشت مؤلف ).
|| از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب ، گرفتگی و سخت شدن آن برود.
- جیوه ٔ کشته ؛ جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته . زیبق مقتول . جیوه ٔ مقتول . (یادداشت مؤلف ).
- سیماب کشته ؛ زیبق المیت . جیوه ٔ کشته . رجوع به جیوه ٔ کشته شود.
- کشته سیماب ؛ سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج ). سیماب کشته . زیبق المیت . جیوه ٔ کشته .
- || سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج ) :
تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک
کی کند آئینه پنهان کشته ٔ سیماب را.

محمد سعید اشرف (از آنندراج ).


- گچ کشته ؛ گچ مرده . گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده . (یادداشت مؤلف ).
|| لاشه ٔ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف ) : چهارپایان کشته و مرده ٔ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم ). || مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف ). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است . || خرد شده . (یادداشت مؤلف ) :
آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور
در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار.

مسعودسعد.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۸ ثانیه
کشته . [ ک َ ت َ / ت ِ ] (ص ) کاج . لوچ . احول . (برهان ) (ناظم الاطباء). اما صحیح کلمه گَشتَه است به معنی چپ و آنکه دو چشمش بیک راستای نبا...
کشته . [ ک ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) کشت شده . کاشته شده . زراعت شده . مزروع . زرع شده . (یادداشت مؤلف ) : ندارند خود کشته و چارپای نورزند جزمیوه ها جا...
کشته آب . [ ک ِ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) میوه های خشک در آب خیسانده . کشته ٔ تر نهاده مانند آلو و گوجه ٔ برقانی (برغانی ) و برگه ٔ هلو و زردآلو و غ...
کشته زار. [ ک ِ ت َ / ت ِ] (اِ مرکب ) کشت زار. مزرعه : از آن چیزها نیز یکی آن بود که اندر خزینه فرش بساطی بود آن را باز کردندی و بدان نشست...
کشته سوز. [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) ظرفی که در آن شمع را سوزانند و کشته گردانند. چراغدان .شمعسوز. (آنندراج ) : در خدمت شاه و تاج وارد اطاق ...
خان کشته . [ ک ُ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در هشت هزارگزی جنوب رامهرمز و 5 هزارگزی خاور راه ا...
گچ کشته . [ گ َ چ ِ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رسم است که گل کاران گچ را هر روز تر میکنند و اندک اندک به کار میبرند و اگر بر گچ ...
نیم کشته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) نیم کشت . نیم بسمل . مجروح محتضری که رمقی ونیم جانی دارد : لشکر چون پادشاه را نیم کشته دیدند همه ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.