کفایت داشتن . [ ک ِ ی َ ت َ ] (مص مرکب ) لایق بودن . شایستگی داشتن . (فرهنگ فارسی معین )
: زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی .
سعدی .
|| از عهده ٔ اداره ٔ امور به وجهی نیک برآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). کارآمد و کاردان بودن
: کار وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد هم امانت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
373). ابوالحسن عقیلی نام دارد و جاه و کفایت . (تاریخ بیهقی ایضاً ص
373). ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد و جود هم . (چهار مقاله ص
52).