کفر. [ ک ُ ] (ع مص )
۞ ناسپاسی کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). انکار کردن و پوشاندن نعمت خداوند را. (از اقرب الموارد). ناخستو شدن . (یادداشت مؤلف ). یقال ، کفر نعمة اﷲ و بها ای جحدها و سترها. (منتهی الارب ). || ناگرویدن . (منتهی الارب ) (ترجمان القران ) (غیاث ). ناگرویدن به خدای تعالی . (تاج المصادر بیهقی ) (از دهار). ضد ایمان آوردن . (از اقرب الموارد). کَفر. کُفور. کُفران . (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). || (اِمص ) ضد ایمان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). خلاف ایمان نزد هر طائفه ای . (از اقرب الموارد). الحاد و بی دینی و بی اعتقادی و بی ایمانی . (ناظم الاطباء) الحاد. بی دینی . (فرهنگ فارسی معین ). خلاف دین . مقابل ایمان . (یادداشت مؤلف ). بی اعتقادی به اسلام . از دینی بجز اسلام پیروی کردن : قل قتال فیه کبیر و صدعن سبیل اﷲ و کفر به . (قرآن
217/2).
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی
منجیک .
اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
115). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتگین را از درجه ٔ کفر بدرجه ٔ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی ). من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی باز نروم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
34).
ورنه در دل کفرداری چون شود رویت سیاه
چون حدیث از حیدر و از شیعت حیدرکنی .
ناصرخسرو.
شرط کافر چیست اندر کفر ایمان داشتن .
سنایی .
یک خر مخوانمت که یکی کاروان خری
گرد آخورت پر از علف کفر و زندقه .
سوزنی (دیوان چ 1 ص 82).
ماده ٔ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم شد ومنقطع گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص
291).
در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان .
خاقانی .
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم .
خاقانی .
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر ودین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن .
خاقانی .
در کسوت کاد الفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده .
عطار (دیوان چ تفضلی ص 545).
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد.
عطار.
در نمط ثنای تو ذکر عدو چرا کنم
کفر بود که بر دلی نقش مسیح و خرکنی .
سیف اسفرنگ .
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شد چو کفر ازبهر اوست .
مولوی .
خیالات نادان خلوت نشین
بهم برکند عاقبت کفر و دین .
سعدی (بوستان ).
و مرا شنیدن کفر او به چه کار آید. (گلستان ). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد. سعدی (کلیات چ مصفا ص
118).
زمین کفر و دین آسمان باشدی
نه زین باشدی هرکه زان باشدی .
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 218).
-
کفرآمیز ؛ توأم باکفر. قرین کفر و الحاد: سخنانش کفرآمیز است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کفرزار ؛کفرستان . (ناظم الاطباء). کافرستان رجوع به کفرستان در همین ترکیبات شود.
-
کفرستان ؛ جایی که در آن بیدینی و فسق و فجور فراوان باشد. (ناظم الاطباء). بلاد کفر: فتح ،گشایش کفرستان . (منتهی الارب ).
-
کفرشوی ؛ شوینده ٔ کفر. از بین برنده ٔ کفر
: جز تیغ کفر شویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 194).
-
کفرفرسا، کفرفرسای ؛ آنکه کفر را تضعیف کند. (فرهنگ فارسی معین )
: و بعد از ترتیب جشن پادشاهانه رای اسلام آرای کفرفرسای عزم جانب ابخاز تصمیم فرمود. (ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ج
2 ص
380).
-
کُفرِ کافر شدن ؛ سخت غضبناک شدن . (یادداشت مؤلف ).
-
کفرکاه ؛ کاهنده ٔ کفر. از بین برنده ٔ کفر
: افضل الدین بوالفضایل بحرفضل
فیلسوف دین فزای کفرکاه .
رشید وطواط.
امتش دین فزای می خواند
ملتش کفرکاه می گوید.
خاقانی .
-
کفر کسی بالا آمدن ؛ نهایت خشمگین شدن . (از امثال و حکم دهخدا ج
3 ص
1220).
-
کفر کسی را درآوردن یا بالا آوردن ؛ او را بسیار عصبانی کردن . (فرهنگ فارسی معین ): وقتی کفر مرا در می آورد غیر از کتک بگو چه چاره دارم . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کفر گفتن ؛ سخنانی حاکی از الحاد و بیدینی گفتن
: عمادی از تو چندان درد خورده ست
که برهر موی از صدگونه درد است
زتو گرلاف زد کفری نگفته ست
تراگر دوست شد خونی نکرده ست .
عمادی شهریاری (امثال و حکم دهخدا ج
3 ص
1220).
-
امثال :
از کفر ابلیس مشهورتر است ؛ با لحن عداوتی به نهایت نامی است ، نظیر: در همه ٔ روم و شام
چون کفر ابلیس و فسق لاقیس ۞ چنان مجهور شده است . (زیدری ، از امثال و حکم دهخدا ج
1 ص
142).
کفری نشده است . کفری نگفته ام ، خطایی سرنزده ، گناهی نکرده ام . (از امثال و حکم دهخدا، ج
3ص
1220).
کفر کافر را و دین دیندار را
(...ذره ٔ دردت دل عطار را).
عطار (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
|| ناسپاسی . (غیاث ) (ناظم الاطباء). ناشکری . نمک نشناسی . نمک بحرامی .
-
کفر نعمت ؛ ناسپاسی در برابر نعمت . انکارکردن نعمتی را
: هست برهرکسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش .
نظامی .
شکر نعمت ، نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند.
مولوی .
چونکه بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد.
مولوی .
-
کفر نعمت کردن ؛ ناسپاسی کردن در برابر نعمتی
: در یکی گفته که عجز خود مبین
کفر نعمت کردن است این عجز هین .
مولوی .
-
امثال :
اصفهانی است ، آخر کفر خودش را می گوید ، از این مثل کافر نعمتی اصفهانیان و در مقام تمثیل بیان ناسپاسی هر کفران کننده ٔ دیگر را خواهند. (امثال و حکم دهخداج
1 ص
180).
|| (اِ) قیر که بر کشتی و جز آن مالند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قیر که بر سفاین اندایند. (از اقرب الموارد).