کف زدن .[ ک َ زَ دَ ] (مص مرکب ) دستک زدن . (آنندراج ). کف دودست را بهم کوبیدن . (فرهنگ فارسی معین ). دست زدن . چپه زدن . تصدیه . تصفیق . (یادداشت مؤلف )
: مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
۞ .
مولوی .
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید به از گوش بدن .
مولوی .
چون شرر هر که دلش گرم خیال تو شود
رقص از کف زدن سنگ تواند کردن .
طاهر وحید (از آنندراج ).
|| سیلی زدن
: وگر برزند کف به رخسار تو
شود تیره از زخم دیدار تو
میاور تو خشم و مکن روی زرد
بخوابان تو چشم و مگو هیچ سرد.
فردوسی .
|| گرفتن کف چیزی با کفگیر و غیره . (یادداشت مؤلف ).
-
کف چیزی را زدن ؛ گرفتن کف روی مایع جوشان . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
-
کف کسی رازدن ؛ وقتی که کسی خیلی عصبانی شود هارت و پورت کند، بدو گویند کفش را بزن سر نره ! نظیر: جوش مزن شیرت خشک می شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).