کلافه کردن . [ ک َ ف َ
/ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرد آوردن . (آنندراج )
: شور خیال صرصر قهرت کلافه کرد
دستار را به فرق جهان پهلوان برق .
اشرف (از آنندراج ).
تا می توان به رشته ٔ طول امل مپیچ
نکبت کلافه کردن مرد است عیب و عار.
اشرف (از آنندراج ).
|| مانند کلافه سردرگم کردن . گیج کردن : از بس حرف زد مرا کلافه کرد. (فرهنگ فارسی معین ). || سخت ناراحت کردن : گرما کلافه اش کرده بود. (فرهنگ فارسی معین ). || مغلوب کردن (در کشتی ). (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلافه شود.