کلان . [ ک َ ] (ص ) بزرگ . بهتر. مهتر. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بزرگ . (اوبهی ). بزرگ . عظیم . کبیر. بزرگوار. (ناظم الاطباء). بزرگ قوم . مهتر. (فرهنگ فارسی معین ). و از اینجاست که بزرگ شهر را کلانتر خوانند و شهریار گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). عظیم . عُظام . عُظّام . (منتهی الارب )
: گفت می ترسیدم ای مرد کلان
۞ زآنچه می ترسیدم آمد خود همان .
مولوی (چ خاور ص 340).
|| جسیم . گنده . تناور. بزرگ تن . (ناظم الاطباء). بزرگ اندام . عظیم الجثه . (فرهنگ فارسی معین ). بزرگ مقابل خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر آزاده بود
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان بسیار گوشت .
رودکی
نانک کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ی کلان .
۞ رودکی .
درختی که خردک بود، باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژی و خم بگرداندش .
ابوشکور.
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو و گوساله بی توش و تاو.
فردوسی .
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص
66).
و گر شجاعت باید دلش بروز دغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان .
فرخی .
هر که بجنباند این درخت کلان را
از بر او مرغکان زنند پر و بال .
منوچهری .
در آن خانه دیدم به یکپای بر
عروسی کلان چون هیونی بری .
منوچهری .
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلان است .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 13).
که هزار چینی دیگر از لنکری و کاسهای کلان و خمره های چینی کلان و خرد و انواع دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
425).
که آویخته ست اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 5).
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
مغرور نداری به چنین خرد کلان را.
ناصرخسرو.
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است .
ناصرخسرو.
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از کل سرکفته ٔ کلان بیند.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 23 حاشیه ).
در جزیره راند یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته .
خاقانی .
من اگر دست زنانم نه از این دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم .
مولوی (از آنندراج ).
خیره گویان خیره گریان خیره خند
مرد و زن خرد و کلان جمع آمدند.
مولوی .
بعد از آن ما را به صحرای کلان
تو سواره ما پیاده بردوان .
مولوی .
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد.
سعدی .
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
ابن یمین .
از لرستان یک لری زفت و کلان
نوبتی آمد به شهر اصفهان .
شیخ بهائی (از فرهنگ فارسی معین ).
-
روز کلان ؛ روز بزرگ . عید. جشن . (ناظم الاطباء).
|| بلند. (برهان ). بزرگ و بلند. (مجمع الفرس ). بلند. رفیع. برین . (ناظم الاطباء). || افزون . (برهان ). زیاده . افزون . (ناظم الاطباء). فراوان . بسیار
: رحمت و برکتهای ایزدی و برکت بنده اش امیرالمؤمنین بتو باد و به آن نعمت بزرگ و عطیه ٔ کلان .. که تو دادی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
314). || استوار محکم . || مهین . بزرگتر. || جمعیت انبوه . || (اِ) افسر. تاج . (ناظم الاطباء). || بالای سر. (برهان ). مبدل کلال . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).