کلاه . [ ک ُ ] (اِ) چیزی که از پوست و پارچه ٔ زربفت و غیره دوزند و برسرگذارند. (برهان ) (آنندراج ). سربند و هرچیزی که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهت پوشش برسرگذارند. (ناظم الاطباء). وجه اشتقاق آن بدرستی معلوم نیست . در کردی «کولاو»
۞ و پهلوی ظاهراً «کولاف »
۞ و اورامانی «کلاو»
۞ و گیلکی «کوله »
۞ و فریزندی «کلا»
۞ و یرنی «کلا»
۞ و نطنزی «کله »
۞ و سنگسری «کلف »
۞ و سمنانی «کوله »
۞ ولاسگردی و شهمیرزادی «کله »
۞ و طبری «کلا»
۞ . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). پوششی که از پوست ، پارچه ، مقوا و غیره دوزند و بر سر گذارند
۞ (فرهنگ فارسی معین ). کلا و کله مخفف آن . (آنندراج ). قلنسوه . (دهار). چیزی که با آن سررا پوشاند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
: روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه .
رودکی .
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید ای خردمند شاه .
فردوسی .
سواری همی بینم از دور راه
کلاهی به سر بر نهاده سیاه .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج
3 ص
1375).
یکی سرو دید از برش گرد ماه
نهاده به سر بر ز عنبر کلاه
کلاهی دگر بود مشکین زره
چو زنجیر گشته گره بر گره .
فردوسی (ایضاً ج 5 ص 2111).
سرو و مهت نخوانم ،خوانم چرا نخوانم
هم ماه با کلاهی هم سرو با قبایی .
فرخی .
سرو را سبز قبایی به میان دربندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه .
منوچهری .
بر فرق سرنرگس بر، زرد کلاه
بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه .
منوچهری .
خوارزمشاه موزه و کلاه پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
355). عمامه ٔ بسته ، خادم پیش برد و امیر ببوسید و کلاه
۞ برداشت و بر سر نهاد. (تاریخ بیهقی ص
378). افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه
۞ من بفسردم و سخن را ببریدم . (تاریخ بیهقی ).
دینست سر و این جهان کلاهست
بی سر تو چرا در غم کلاهی .
ناصرخسرو.
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه
۞ و کمر نباشد.
ناصرخسرو.
بر نه بسر کلاه خرد وانگه
برکن بشب یکی سوی گردون سر.
ناصرخسرو.
هر کرا سر کم از کلاه بود
بر سر او کله گناه بود.
سنائی .
کادمی را ز جاه بهتر چاه
سر کل را پناه دان ز کلاه .
سنائی .
کلاه دولت باداهمیشه بر سر تو
که تاج شاه جهان را سزد کلاه ترا.
سید حسن غزنوی .
رخ به زلف سیاه می پوشد
طره زیر کلاه می پوشد.
خاقانی .
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور.
نظامی .
جهان کلاه ز شادی برافکند گرتو
به هفت قلعه ٔ افلاک سر فرود آری .
ظهیر.
هزار مقنعه باشد به از کلاه از آنک
کلاه و مقنعه نز بهر ذلت وخواریست
که از کلاه بسی مرد ناحفاظ بهست
کمینه مقنعه ای کاندرو وفاداریست .
ظهیر.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش
مال و زر سر رابود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد تباه .
مولوی .
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را دربر فکنده پوستینی از فنک .
نظام قاری .
شنیده ای که کلاهی چو بر هوا فکنی
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر.
قاآنی .
-
آهن کلاه ؛ که کلاه آهنی برسردارد. کنایه از شجاع و زورمند
: بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه .
نظامی .
-
بلند کلاه گشتن ؛ سرافراز شدن . مفتخر گشتن . (فرهنگ فارسی معین )
: بدو داده بد دختری ارجمند
کلاهش به قیدافه گشته بلند.
فردوسی (از فرهنگ فارسی ایضاً).
-
بی کلاه ؛ در بیت زیر ظاهراً بمعنی محروم و بی بهره و بی برگ و نوا آمده است
: سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
با تکمه ٔ کلاه فریدون برابر است .
صائب (از آنندراج ).
-
بی کلاه ماندن سر کسی ؛ مغبون و بی بهره شدن او.
-
چیزی را زیر کلاه داشتن ؛ آن را مخفی کردن . (فرهنگ فارسی معین )
: دین به زیر کلاه داری تو
زان هوای گناه داری تو.
سنایی (از فرهنگ فارسی ایضاً).
-
در کلاه گوشه ٔ کسی ننگریستن ؛ نسبت به کسی به دیده ٔ تحقیر نگریستن و او را لایق آن ندانستن که نظری به جانب وی بیفکنند و حتی به کلاه گوشه ٔ او هم نظر نداشتن . (فرهنگ فارسی معین ).بی اعتنائی کردن کسی را
: چو کم آمد به راه توشه ٔ تو
ننگرد در کلاه گوشه ٔ تو.
(کلیله و دمنه چ مینوی ص 174).
-
رقصیدن کلاه کسی در هوا ؛ بسیار شادی نمودن . کلاه خود را به آسمان انداختن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به «کلاهش در هوا می رقصد» شود.
-
زره کلاه ؛ خود و مغفر. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلاه خود شود.
-
زرین کلاه ؛ دارنده ٔ کلاه زرین . که کلاهش از زر باشد و رجوع به زرین کلاه شود.
-
سر کسی بی کلاه ماندن ؛ محروم شدن . بی بهره ماندن .
-
سر کسی کلاه گذاشتن ؛ او را گول کردن . از او به فریب فائده بردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
طَرْف ِ کلاه ؛ جانب یا سایه ٔ کلاه . کنایه از توجه و التفات
: چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر می خواند شاهش .
نظامی .
-
طرف کله شکستن ؛کلاه گوشه شکستن
: کار عالم گردد از بخت همایونش درست
چون به بخت خسروی طرف کله خواهد شکست .
قزلباشخان امید (از آنندراج ).
و رجوع به کلاه شکستن و کلاه گوشه شکستن شود.
-
قاضی بودن کلاه ؛ از روی وجدان وانصاف قضاوت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلاه قاضی بودن شود.
-
کج کردن کلاه ؛ کلاه شکستن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلاه کج کردن شود.
-
کج نهادن کلاه ؛ کلاه شکستن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلاه کج نهادن شود.
-
کلاه احمد بر سرمحمود گذاشتن و نهادن ؛ به مال دیگران مدارا کردن از جهت ناداری . مرادف دولاب گردانی . (آنندراج ). از معامله ٔ اموال دیگران زندگی گذراندن به جهت فقر. (فرهنگ فارسی معین ). با وام گرفتن از کسی وام دیگری را پرداختن و اینکار را مداومت دادن
: دی به فلاکت ، بدست توبه فتادم
بر سر شنبه کلاه جمعه نهادم .
واله هروی (ازآنندراج )
-
کلاه اروپایی ؛ کلاه فرنگی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به همین ترکیب شود.
-
کلاه از بهر کسی دوختن ؛ به فکر مساعدت وی بودن . خیر او را اندیشیدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه از سر افکندن ؛ در بیت زیرظاهراً بمعنی «کلاه از سر برگرفتن » آمده است
: از میان گستی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.
سوزنی .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
-
کلاه از سر برگرفتن ؛ کنایه از تسلیم شدن و زینهار خواستن
: چو ترکان شنیدند گفتار شاه
ز سر برگرفتند یکسر کلاه ...
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
همه شاه را چاکر و بنده ایم
همه دل به مهر وی آکنده ایم .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج
3 ص
1109).
و رجوع به ترکیب «کلاه پیش کسی نهادن » و «کلاه فرونهادن » شود.
-
کلاه از سر کسی افتادن ؛ بیخود شدن از شدت سرگرمی
: در تماشای تو افتاد کلاه از سر چرخ
خبر از خویش نداری چه قدر رعنایی .
صائب (بهار عجم ).
-
کلاه از سر کسی برداشتن ؛ چون کسی مژده آرد پیش از آنکه به گوش مخاطب کشد کلاهش از سر بردارد و تا مژدگانی نگیرد خبر خوش را نگوید. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: چنان به فال مبارک شده ست دیدن گرگ
که سگ به مژده کلاه از سر شبان برداشت .
آقارهی (از آنندراج ).
ورجوع به بهار عجم ذیل ترکیب «کلاه از سرخود برداشتن ...» شود.
- || تفحص و پرسش احوال کسی کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: نمی بینی ز سوز عشق جز دود پریشانی
به رنگ شمع برداری اگر از سر کلاه من .
طاهر وحید (از آنندراج ).
- || چون شخصی از کسی آزرده باشد و دستش باو نرسد گویند چه می گویی کلاهش را بردار. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: ای مور به این اندام سرخیل سلیمانی
دیگر چه ازو خواهی بردار کلاهش را.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
- || کلاه کسی را برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). او را فریب دادن . مال کسی را تصرف کردن . و رجوع به ترکیب کلاه کسی را برداشتن شود.
-
کلاه از سر کسی ربودن ؛ کلاه از سر کسی برداشتن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: ورنه اقلیم فلک شکرانه ٔ این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می گشایند از بر افلاک فیروزی قبا
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کلاه .
سلمان ساوجی (از آنندراج ).
-
کلاه افکندن کلاه بر کشیدن ؛ مراد از تعظیم کردن است زیرا در بعضی ملکها برای تعظیم دیگری کلاه خود را از سر برگیرند چنانکه در اهل فرنگ معمول است . (غیاث ).
-
کلاه انداختن و کلاه برانداختن ؛ کنایه از شاد شدن و خوشحالی نمودن باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). شوق کردن و شاد شدن . (فرهنگ رشیدی ). کنایه از بسیار شاد شدن . (فرهنگ فارسی معین ). اکنون گویند، کلاهش را بهوا (به آسمان ) انداخت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کنایه از کمال ذوق کردن و شاد شدن . (آنندراج )
: دل به سودات سر دراندازد
سر ز عشقت کله براندازد.
خاقانی (از آنندراج ).
دیدن او را کله انداخت ماه
۞ بلکه افتادش گه دیدن کلاه .
میرخسرو (ایضاً).
- || شادکامی نمودن با اتلاف مال و تبذیر. (ناظم الاطباء).
- || افکندن کلاه از سر. (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه انداز ؛ بمعنی با اشتیاق تمام طلب کننده . (از برهان ) (از آنندراج ).
-
کلاه بارانی ؛ کلاهی که در باران برسرپوشند و اکثر از سقرلات بود. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: به چشم از تو جدا گفته ام که اشک مریز
به سر ز ابر نهادم کلاه بارانی .
درویش واله هروی (از آنندراج ).
همان که ابر عتابش چو فتنه باز شود
جهان ز حفظ تو جوید کلاه بارانی .
عرفی (ایضاً).
سپر گرفتن با ضربت تو دشمن را
بود حکایت سنگ و کلاه بارانی .
حیاتی گیلانی (ایضاً).
-
کلاه بافتن ؛ تهیه کردن کلاه . دوختن کلاه . (فرهنگ فارسی معین )
: به یک حدیث سبک مغز میشود بی پوست
که چون حباب کلاهش به آب می بافند.
میرزا بیدل (از آنندراج ).
-
کلاه بر آسمان انداختن ؛ کلاه بر آسمان افگندن . کنایه از کمال ذوق کردن و شاد شدن . (آنندراج )
: بوستان بر دوستان افشاند از این بهجت نثار
آسمان بر آسمان انداخت زین شادی کلاه .
سلمان ساوجی (از آنندراج ).
به موی و روی تو کردیم ماه را نسبت
کلاه خویش زشادی بر آسمان انداخت .
سنجرکاشی (ایضاً).
و رجوع به ترکیب کلاه به هوا انداختن شود.
-
کلاه برانداختن ؛ ابراز شادمانی کردن . به ذوق و وجد آمدن . از امری بسیار خوشحال شدن
: حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد.
حافظ.
و رجوع به کلاه بر هوا افکندن ، کلاه بر فلک انداختن و کلاه به هوا انداختن شود.
-
کلاه برافراختن ؛ در بیت زیر ظاهراً به معنی سرفرازی کردن و برتری نشان دادن و نخوت و غرور نمودن آمده است
: چو روشن بود روی خورشید و ماه
ستاره چرا برفرازد کلاه .
فرخی .
-
کلاه برای کسی دوختن ؛ کلاه از بهر کسی دوختن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کلاه ازبهر کسی دوختن شود.
-
کلاه بر زمین زدن . افکندن کلاه بر زمین . (فرهنگ فارسی معین )
: هم باد برآب آستین زد
هم آب کلاه بر زمین زد.
فیاضی (از آنندراج ).
- || کنایه است از اعتراض کردن و آشفته شدن و عدم رضایت نشان دادن کاری که به خلاف خواسته و میل باشد.
-
کلاه بر سر زدن ؛ کلاه بر سر نهادن . (فرهنگ فارسی معین )
: زده بر سر ازجعد پرچم کلاه
چو بر قله ٔ کوه ابر سیاه .
نظامی (از آنندراج ).
-
کلاه بر سر کسی گذاشتن و کلاه بر سر کسی نهادن ؛ سری را به کلاه پوشاندن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || بزرگ کردن وی را. کاری بدو دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || رسواکردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || گول زدن . فریفتن با ربودن پول و مال وی . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کلاه برسرکسی نهادن شود.
-
کلاه بر سر کسی نهادن ؛ کنایه از تخته کلاه کردن . (آنندراج ). او را خفیف و خوار کردن
: قطره ٔ باران ازو بر روی آبی کی چکد
کو کلاهی بر سرش ننهاد خالی از حباب .
انوری (از آنندراج ).
- || گول زدن . فریفتن .
- || و نیز معتبر شمردن و عظیم وانمودن او را. (آنندراج ).
-
کلاه بر سر نهادن ؛ کنایه از چیزی را اعتبار کردن و بزرگ و خوب وانمودن و عظم دادن باشد. (برهان ). عظم دادن و بزرگ وانمودن و توقیرنمودن و اعتبار دادن . (ناظم الاطباء)
: کمر به خدمت و انصاف و عدل و عفو ببند
چو دست منت حق بر سرت نهاده کلاه
۞ .
سعدی .
-
کلاه بر فلک انداختن ؛ کنایه از کمال ذوق کردن و شاد شدن . (آنندراج ). کلاه بر هوا افکندن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه بر هوا افکندن وکلاه بر فلک انداختن ؛ کنایه از کمال ذوق کردن و شاد شدن . (آنندراج )
: بر هوا می افکند نسرین کلاه از ابتهاج
لب نمی آید فراهم غنچه را از ابتسام .
سلمان ساوجی (از آنندراج ).
و رجوع به ترکیب کلاه به هوا انداختن شود.
-
کلاه بستن ؛ این ترکیب در بهار عجم و آنندراج بدون معنی رها شده و ظاهراً بمعنی پیچیدن پارچه ای بدور سر است تا شکل کلاه در آید چنانکه در هند متداول بوده و هست
: تا دید سر برهنگی طفل اشک ما
دریا بدست موج کلاه حباب بست .
ملاطاهر غنی (از آنندراج ).
-
کلاه بسر ؛ کنایه از پسر یا مرد. کلاه بسر نداشتن ، هیچکس از مردان نداشتن : فلان خانه کلاه بسر ندارد یعنی مردی یا پسری در آن خانه نیست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاه به سر کسی گذاشتن ؛گول کردن . فریفتن . (از امثال حکم دهخدا).
-
کلاه بوقی ؛ کلاهی که بشکل بوق و نوک تیز است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه به هوا انداختن ؛ بسیاراز امری راضی بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به ترکیب کلاه بر آسمان انداختن شود.
-
کلاه پاپاخی . رجوع به کلاه پاخپاخی شود.
-
کلاه پاخپاخی ؛ کلاه پاپاخی . نوعی کلاه پوست . (از فرهنگ عامیانه ٔجمالزاده ).
-
کلاه ِ پوستی ؛ کلاه که از پوست کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلاهی که از پوست بره ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاهپوستی ؛ آنکه کلاه پوستی بر سر گذارد. (فرهنگ فارسی معین ). دارنده ٔ کلاه پوستی بر سر.
-
کلاه پوشیدن ؛ بر سرنهادن آن را. تقلس . (منتهی الارب ).
-
کلاه پهلوی ؛ کلاه لبه دار که در زمان رضا شاه پهلوی مدتی در ایران معمول بود تا در سال
1314 هَ . ش . کلاه اروپائی (شاپو) بجای آن رایج گردید. (فرهنگ فارسی معین ). نظیر این کلاه که آن را به فرانسوی کپی
۞ گویند در آرتش فرانسه هم اکنون نیز متداول است . و رجوع به کلاه کاسکت و کلاه کپی شود.
-
کلاه پیش کسی نهادن ؛ کنایه از اظهار عجز و فروتنی کردن و سجده نمودن و سر بر زمین گذاشتن و این طور درفرنگستان شایع است که هنگام تعظیم دادن کلاه خود را از سر فرود می آورند. (آنندراج ). و رجوع به ترکیب کلاه از سر برگرفتن و کلاه نهادن شود.
-
کلاه تتری ؛ کلاه تاتاری . کلاه منسوب به تتر و تاتار
: حاجت به کلاه برکی
۞ داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی (گلستان ، کلیات چ فروغی ص
63).
-
کلاه تخته ؛ کلاه زنگله . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کلاه زنگوله و تخته کلاه شود.
-
کلاه توپی ؛ نوعی کلاه
: بنگر که کلاه توپی اطلس آل
او هم به طپانچه سرخ می دارد روی .
نظام قاری (دیوان البسه ص 128).
-
کلاه چرخ (بطریق اضافه ) ؛ بمعنی آسمان باشد یعنی کلاهی که آن ِ چرخ است . (برهان ). آسمان . (ناظم الاطباء).
- || آفتاب را نیز گویند. (برهان ). کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء).
- || کنایه از گردش چرخ است . (انجمن آرا).
-
کلاه چهارپر ؛ نوعی کلاه غلامان دربار غزنوی
: هزار غلام با عمود سیمین و دو هزار با کلاههای چهارپر بودند. (تاریخ بیهقی ادیب ص
290). درون صفه ، بر دست راست و چپ تخت ، ده غلام بود کلاههای چهارپر بر سر نهاده و کمرهای گران همه مرصع... (تاریخ بیهقی ایضاً ص
551).
-
کلاه خود را به آسمان انداختن ؛ بسیار خوشحال شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || افتخارکردن به کاری . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه خود را قاضی کردن ؛ از روی وجدان قضاوت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کلاه را قاضی کردن شود.
-
کلاه در پای ؛ بسیار فروتن . متواضع. (فرهنگ فارسی معین )
: سرپایین ، کلاه در پای
در مشهد مرتضی جبین سای .
(تحفة العراقین ، از فرهنگ فارسی ایضاً).
-
کلاه در هم رفتن ؛ پنداشتی و خلافی در میان آمدن . (امثال و حکم دهخدا).
-
کلاه دوشاخ ؛ کلاهی دوشاخه و آن بمنزله ٔ اجازه ٔ مخصوص بوده است که مانند امتیاز به کسی که دارای رتبه ٔ مهم والی گری یا دهقانی یا سپاهی گری بوده می دادند. (از سبک شناسی بهار ج
2 ص
82) نوعی کلاه مخصوص حاجبان و درباریان غزنوی
: پیش آمد [ بونصر ] با قبای سیاه و کلاه دو شاخ . (تاریخ بیهقی ادیب ص
286). غلامی سیصد از خاصگان در رسته های صفه نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخرتر و کلاههای دو شاخ . (تاریخ بیهقی ادیب ص
290). دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه ولایت داران و حجاب با کلاههای دو شاخ و کمرهای زر. (تاریخ بیهقی ، ایضاً). شنودم که به خلوتها خلعتها را استخفاف کردند وکلاههای دو شاخ را به پای انداختند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص
502).
-
کلاه را به آسمان انداختن ؛ از امری نهایت راضی و خرسند بودن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
کلاه را قاضی کردن ؛ کلاه قاضی بودن . مبالغه است در نهایت انصاف یعنی اگر منصف حق حاضر نباشد کلاه را منصف کرده حسن و قبح امر باید دریافت . (آنندراج ). انصاف از خویش دادن .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: در مستقبل تلافی ماضی کن
خود را نه خدای خویش را راضی کن
عمامه بسربه است یا تخته کلاه
قاضی تو کلاه خویش را قاضی کن .
میرمحمدرضا (آنندراج ).
و رجوع به ترکیب «کلاه قاضی بودن » شود.
-
کلاه زر ؛ زرین کلاه ، از القاب زنهای ایران است . (ناظم الاطباء).
-
کلاه زرین ؛ زرین کلاه . شعاع آفتاب . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به زرین کلاه شود.
-
کلاه زفت ؛ عرقچین گونه که از درون سوی بدان زفت گسترده و بر سرهای کل پوشیدندی تا گاه برکندن ریشه و پیازهای موی با آن کنده شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاه زمین ؛ کنایه از آسمان است . (برهان ) (انجمن آرا). کلاه چرخ . (آنندراج ). آسمان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ).
- || کنایه از آفتاب . (برهان ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از ماه . (از برهان ). ماه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ).
- || رستنیی را نیز می گویند که از زمینهای نمناک ودیوارهای حمام بر می آید و آن را سماروغ خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا). نوعی از سماروغ که در جاهای نمناک روید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ). سماروغ . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه زنگله ؛ تخته کلاه را گویند و آن کلاهی است که از آن زنگله و دم روباه بسیاری آویخته باشندو محتسبان بر سر مردم کم فروش نهند و در بازار بگردانند. (برهان ) (ناظم الاطباء). کلاه چوبینی که زنگله ها بدان بندند و بر سر گنهکاران گذارند تا رسوا شوند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). تخته کلاه . (فرنگ رشیدی ) (از انجمن آرا)
: کلاه زنگله ٔ مهر بر سر صبح است
به عهد خواجه مگر آب کرده است به شیر.
فهمی (از فرهنگ رشیدی ).
مباد محتسب طبع بهر رسوائی
کلاه زنگله ٔ هجو بر نهد به سرت .
حکیم شفائی (از آنندراج ).
و رجوع به کلاه تخته و تخته کلاه شود.
-
کلاه زیر گلو بستن ؛ این ترکیب در بهار عجم و آنندراج معنی نشده و ظاهراً استوار کردن کلاه است با بندی در زیر چانه
: چون ترک سر کنند، کسانی که بسته اند
زیر گلوی خویش چو شاهین کلاه را.
محمد قلی سلیم (از بهار عجم و آنندراج ).
-
کلاه سر کسی گذاشتن ؛ کلاه کسی را برداشتن . فریب دادن کسی را. (از فرهنگ رازی ). کسی را گول زدن و از او چیزی گرفتن یا او را به اغوا وحیله گری به کاری واداشتن . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). او را گول زدن ، فریفتن (با ربودن پول و مال وی ). (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه سلیمان ؛ کلاه سلیمانی . (آنندراج ). در داستانها آمده کلاه سلیمان را هر کس بر سر می گذاشت از نظرها غائب می شد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
-
کلاه سلیمانی ؛ در قصه ٔ امیر حمزه مسطوراست که عمرو عیار را کلاهی بوده چون آن را بر سر می گذاشت از نظرها غائب می شد. (آنندراج )
: از ضعف تن نهان شوم از دیده چون حباب
عریان شدن کلاه سلیمانی من است .
طاهر وحید (از آنندراج ).
مرا کرد پنهان به هر انجمن
کلاه سلیمانی ضعف من .
(ایضاً).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
-
کلاه سموری ؛ کلاهی که از پوست سمور سازند. (فرهنگ فارسی معین )
: از جمله شبی در خواب دید که شمشیری در میان وکلاه سموری در سر دارد. (عالم آرا، از فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه سیاه ؛ ظاهراً نوعی از کلاه درباریان عهد غزنوی است
: چند حاجب با کلاه سیاه و کمر بند در پیش و غلامی سه در قفا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
133).
-
کلاهشان در هم رفتن ؛ اختلاف افتادن میان آنان . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاه شب ؛ کلاهی که در شب بر سر گذارند. (فرهنگ فارسی معین ). شب کلاه . و رجوع به ترکیب بعد شود.
-
کلاه شب پوش ؛ کلاهی که شبها برسر نهند. (آنندراج ). کلاه شب . کلاهی که در شب برسر گذارند. (فرهنگ فارسی معین )
: سرم ز می چو شود گرم پادشاه خودم
چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم .
محمد قلی سلیم (از آنندراج ).
-
کلاهش پشم نداشتن ؛ مهابتی نداشتن . نیازمند بودن . (امثال و حکم دهخدا). کاری ازدستش ساخته نبودن . (فرهنگ فارسی معین )
: در کلاه تو هیچ پشمی نیست
ای کلاه تو چون سر پدرت .
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
-
کلاهش در هوا می رقصد ؛ کنایه از کمال خوشی رسیدن بود. (آنندراج )
: خور از شادی که شد فراش راهش
هنوز اندر هوا رقصد کلاهش .
زلالی (از آنندراج ).
-
کلاه شرعی ؛ حیله در احکام ، چنانکه ربا را بنام مال الاجاره حلال شمردن . حیله ٔ شرعی برای ابطال حقی یا احقاق باطلی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
-
کلاه شرعی ساختن یا سرش گذاشتن ؛ نامشروعی را به حیل صورت شرعی دادن . (امثال و حکم دهخدا).
-
کلاه شرعی سر چیزی گذاشتن ؛ امری حرام را با حیله تحت موضوعی در آوردن که شرعاً جایز باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه شیطانی ؛ کلاه نوک باریک کاغذی یا غیر کاغذی مسخرگان و غیره . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-
کلاه عقل از سر کسی افگندن ؛ از خود بیخود کردن او را
: فگنده ازسر گردن کشان عالم خاک
کلاه عقل ، تماشای طاق ابرویش .
صائب (از بهار عجم ).
-
کلاه فرنگی ؛ کلاه اروپائی . کلاه تمام لبه . شاپو. (فرهنگ فارسی معین ). کلاهی است که گرداگرد آن لبه دارد و در غالب کشورهای جهان متداول است و تقریباً مخصوص مردان است .
-
کلاه فرونهادن ؛ در بیت زیر ظاهراً بمعنی سر تسلیم فرود آوردن . خود را کنارکشیدن . به پای افتادن آمده است
: کلاه گوشه ٔ خورشید چون پدید آید
ستارگان به حقیقت فرو نهند کلاه .
ازرقی .
و رجوع به ترکیب «کلاه از سر برگرفتن » شود.
-
کلاه قاضی ؛ کلاهی مخصوص قضاوت بوده و آن را عرب بواسطه ٔ شباهتی که به خم داشته دنیه نامیده است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || نوعی از سماروغ که در جاهای نمناک و دیواره های حمام روید. (ناظم الاطباء). قسمی قارچ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاه قاضی بودن ؛ مبالغه است در نهایت انصاف . (آنندراج )
: طلاق دادن دنیا اگر ترا هوس است
کلاه قاضی و دل در برت گواه بس است .
طاهر وحید (از آنندراج ).
و رجوع به ترکیب «کلاه را قاضی کردن » و «قاضی بودن کلاه » شود.
-
کلاه کاسکت ۞ ؛ به انواع کلاههای لبه دار اطلاق شود. کلاه نظامیان و کلاه کپی متداول در فارسی هم از آنجمله است .
-
کلاه کاغذی . رجوع به کلاه شیطانی شود.
-
کلاه کِپی ؛ این کلمه که مأخوذ از فرانسوی است
۞ درفارسی به نوعی از کلاههای کاسکت اطلاق شود و کلاهی است لبه دار. و رجوع به کلاه کاسکت شود.
-
کلاه کج کردن و کلاه کج نهادن ؛ مثل کلاه شکستن و کلاه گوشه شکستن کنایه از نخوت و غرور بهم رسانیدن بود.(از آنندراج ).
-
کلاه کج نهادن و کلاه کج کردن . (آنندراج ). رجوع به کلاه کج کردن و کلاه شکستن و کلاهداری شود.
-
کلاه کسی برداشتن ؛ مرادف کلاه از سر کسی برداشتن . (آنندراج ). و رجوع به همین ترکیب شود.
-
کلاه کسی پس معرکه بودن ؛ عقب بودن از دیگران . پیشرفت نداشتن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
-
کلاه کسی پس معرکه گذاشتن ؛ مغلوب کردن . بی بهره کردن او را. (امثال و حکم دهخدا).
-
کلاه کسی را برداشتن ؛ مالش را با قصد عدم اداء به قرض گرفتن . (امثال و حکم دهخدا). او را فریفتن . پول یا مال کسی را خوردن . (فرهنگ فارسی معین ). کسی را مغبون کردن به حیله مال کسی را از چنگش بدرآوردن . و رجوع به ترکیب «کلاه بر سر کسی نهادن » شود.
-
کلاه کلاه کردن ؛ از کسی گرفتن بدیگری دادن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلاه کسی را برداشتن و به دیگری دادن و از او به دیگری . از یکی قرض کردن و به طلب دیگری دادن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب «کلاه احمد بر سر محمود گذاشتن » شود.
-
کلاه گاهگاهی یا کلاه گهگهی ؛ نوعی از کلاه که فقرا بر سردارند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: می تواند گاهگاه از لذت دنیا گذشت
هر که همت را کلاه گاهگاهی می کند.
ملاسالک قزوینی (از آنندراج ).
و رجوع به کلاه گهگهی شود.
-
کلاه گرو بودن ؛ بی اعتبار و رسوا و ناپاک بودن
: کزین کم زنی بود و ناپاک رو
کلاهش به بازارو برزن گرو.
نظامی .
-
کلاه گشاد؛ حیله و حقه و مکر و فریب . مغبون شدن و فریب خوردن سخت و شدید: فلانکس کلاه گشادی سر ما گذاشت . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
-
کلاه گشاد بودن سر کسی را ؛ از عهده ٔ امری برنیامدن ، این کلاه برای سر من گشاد است ، یعنی من قادر به انجام دادن این مهم نیستم . یا متناسب حال من نیست .
- || دریافتن فریب کسی را: این کلاه که دوختی برای سر من گشاد است ، یعنی فریب ترا نمی خورم و خود را در دام حیله ٔ تو نمی اندازم .
-
کلاه گوش و کلاه گوشی ؛ قسمی پوشش سرزنان و کودکان را که گوشها را نیز پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاه گوشه ؛ گوشه ٔ کلاه . (فرهنگ فارسی معین )
: کلاه گوشه ٔ خورشید چون پدید آید
ستارگان به حقیقت فرو نهند کلاه .
ازرقی .
همچون کلاه گوشه ٔ نوشیروان مغ
بر زد هلال سر زسر کوه بیدواز.
روحی ولوالجی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رفتی چو کلاه گوشه ٔ غم دیدی
ای صبر کنون کفش کرا می باید.
مجیر بیلقانی .
کلاه گوشه ٔ میمون اوست کشتی نوح
هرآنگهش که بود حادثات طوفانی .
مجیر بیلقانی .
نه لایق است بمن مدح او که در خور هست
کلاه گوشه ٔ نرگس به چشم نابیناش .
مجیر بیلقانی .
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه برسرش افکند چون تو سلطانی .
(گلستان ).
ایا رسیده به جایی کلاه گوشه ٔ قدرت
که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را.
سعدی .
و رجوع به ترکیب «در کلاه گوشه ٔ کسی ننگریستن » و «طرف کلاه » شود.
-
کلاه گوشه شکستن ؛ فخر کردن . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مثل کلاه شکستن . (آنندراج )
: به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
کلاه گوشه ٔ آئین سروری بشکن .
حافظ.
چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد
کلاه گوشه تواند به روزگار شکست .
صائب (از آنندراج ).
و رجوع به کلاه شکستن شود.
-
کلاه گهگهی ؛ کلاه گاهگاهی .(آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: از غمت دستی که بر سر گاهگاهی می زند
بر سر شوریده ٔ مجنون کلاه گهگهی .
حاجی سابق (از آنندراج ).
و رجوع به کلاه گاهگاهی شود.
-
کلاه لگنی ؛ کلاه فرنگی . شاپو. (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ای است تحقیرآمیز نسبت به کلاه اروپائی .
-
کلاهمان توی هم می رود ؛ میانه ٔ ما به هم می خورد. (فرهنگ فارسی معین ).
-
کلاه ماهوتی ؛ کلاه که از ماهوت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلاه مُغ کلاه مخصوص مغان
: تُو کَله دوزی که شاهان جهان بر سر نهند
خود کلاه مغ نداند دوختن استاد تو.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کلاه مُلک ؛ کنایه از پادشاه است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). پادشاه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به کلاه ور شود.
-
کلاه نظامی ؛ کلاهی که نظامیان بر سر گذارند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کلاه کاسکت شود.
-
کلاه نمد ؛ کلاهی که از نمدسازند و قلندران پوشند. (آنندراج ).
به خاک کوی تو ای قبله ٔ سرافرازان
به سر کلاه نمد دیده ایم افسر را.
شوکت بخاری (از آنندراج ).
و رجوع به کلاه نمدی شود.
-
کلاه نمدی ؛ کلاه که از نمد کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلاهی که از نمد ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین ): در این منزل حسین بیک را در کسوت شبانان نمدپوش و کلاه نمدی بر سر... آوردند. (عالم آرای عباسی ، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- || آنکه کلاه نمد پوشد. آنکه کلاه نمد برسر دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کنایه از مردم طبقه ٔ پایین . مردم عامی . کشاورزان . روستانشینان . کارگران . کسبه
: از چه کنارید ای کلاه نمدی ها
دست درآرید ای کلاه نمدی ها.
عشقی .
-
کلاه نمدی بال تذرو ؛ کلاه نمدی است که گوشه ٔ آن را به صورت بال تذرو سازند. (آنندراج )
: کاکلش سنبل و عارض گل و بالایش سرو
بر سرش طرفه کلاه نمدی بال تذرو.
میرنجات (از آنندراج ).
-
کلاه نوروزی ؛ نوعی کلاه : اتفاقاً آن درویش کلاه نوروزی می دوخت و آن کلاهی بود که امرا و حکام می پوشیدند. (انیس الطالبین بخاری ص
95). و رجوع به نوروزی شود.
-
کلاه نهادن . رجوع به همین کلمه شود.
-
کلاه نهادن کسی را ؛ مثل کلاه بر سر کسی نهادن . (آنندراج ). کلاه یا تاج بر سر کسی گذاشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || مفتخر کردن . (ایهام بدو معنی ) (فرهنگ فارسی معین )
: شاه دیدش چو پیر کارآگاه
به ولیعهدیش نهاده کلاه .
امیرخسرو (از آنندراج ).
و رجوع به ترکیب کلاه بر سر کسی نهادن شود.
-
کلاه یله نهادن ؛ مرادف کلاه کج نهادن . (آنندراج ). کلاه شکستن . (فرهنگ فارسی معین )
: بر سر یله نهاده کلاه و نشسته تند
این حوصله کراست کز آن سو نگه کند.
خسروانی (از آنندراج ).
-
گوشه ٔ کلاه ؛ طرف آن ،کنایه از نشانه و علامت و آثار چیزی .
-
مشکین کلاه ؛ مشکین کله ، کلاه سیاه است . (برهان ).
- || معشوق کلاه سیاه را نیز گویند. (برهان ).
- || کنایه از گیسوی خوبان هم هست . برهان ).
- || کاکل و زلف را نیز گفته اند. (برهان ). و رجوع به مشکین و ترکیبهای آن شود.
-
امثال :
چه سر به کلاه ؛ چه کلاه به سر . (امثال و حکم ایضاً).
سر باشد کلاه بسیار است . (امثال و حکم ایضاً).
کلاهت را بالا بگذار ؛ کنایه از اینکه مسامحه ٔ شما در امر مواظبت فلان یا زیردست موجب این رسوائی شد. در قدیم بجای این تعبیر می گفته اند: «سربفراز». (از امثال و حکم دهخدا).
کلاه را برای سرما و گرما بر سر نمی گذارند ؛ مراد آن است که مرد باید غیور باشد. (از امثال و حکم ایضاً).
کلاه را که به هوا انداختی تا به سر برگردد هزار چرخ خورد ؛ کنایه از دگرگونیهای زمانه است و ناپایداری آن به یک منوال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلاه کل را آب برد گفت به سرم فراخ بود . (امثال و حکم دهخدا).
|| دستار و سربند و عصابه و هرچه دور سر پیچند. (ناظم الاطباء). || خود. مغفر. (از فهرست و لف ). پوششی فلزی خاص سپاهیان و سربازان و جنگ آوران که گاه کلمه ٔ آهن هم بدان می افزایند. کلاه از آهن
: کلاهی به سر برنهادش پدر
ز بیم دلیران پرخاشخر.
فردوسی .
چو لشکر به نزدیک شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند.
فردوسی .
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی
که دارد سپهبد سوی جنگ روی
ز هر سو ز بهر جهاندار شاه
بیایند نزدش مهان با کلاه .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج
1 ص
427).
شنید آنهمه لشکر آواز شاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه .
فردوسی .
بیامد بدان دشت آوردگاه
نهاده به آهن به سر بر کلاه .
فردوسی .
و رجوع به کلاه خود شود.
|| تاج پادشاهان . (برهان ). تاج و دیهیم و افسر. (ناظم الاطباء) (غیاث ). و بمعنی تاج پادشاهان مجاز است و به کیومرث و کیخسرو و فریدون مخصوص . (آنندراج ): اعتصب بالتاج ؛ کلاه بر سر نهاد. (منتهی الارب ). تیار. پوششی سر پادشان را. دیهیم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: چنین گفت کائین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه .
فردوسی .
نه گودرز ماند نه خسرو نه طوس
نه تخت و کلاه و نه پیل و نه کوس .
فردوسی .
که نیکی دهش نیکخواه تو باد
خرد تخت و دولت کلاه تو باد.
فردوسی .
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه .
فردوسی .
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه .
فردوسی .
شقه ٔ چارم فلک چتر سیاهش سزد
وز گهر آفتاب لعل کلاهش سزد.
خاقانی .
خاصه کان گوهر بحر دل خاقانی را
با کلاه ملک بحر و بر آمیخته اند.
خاقانی .
سودای عشق در سر مجنون بی کلاه
۞ با تکمه ٔ کلاه فریدون برابر است .
صائب (از آنندراج ).
-
تخت و کلاه ؛ تاج و تخت ، نشانهای شاهی .
-
کلاه خسروی ؛ کلاه شاهی
: سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد.
نظامی .
-
کلاه کیان ؛ کلاه کیانی .تاج کیان
: بر طلب کردن کلاه کیان
کینه را در گشاد و بست میان .
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 84).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
-
کلاه کیانی ؛کیانی کلاه . تاج کیانی . تاج پادشاهان کیان
:به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر بر نهاد.
فردوسی .
فرودآمد از تخت کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .
فردوسی .
و رجوع به کیانی کلاه شود.
-
کلاه و نگین ؛ تاج و انگشتری .
-
کیانی کلاه ؛ کلاه کیانی . تاج کیانی
: نیایش همیکردبر پای شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .
فردوسی .
|| نیمتاج . (از فهرست ولف ). || تاج درویشی . (ناظم الاطباء). || از عبارت زیر چنین برمی آید که کلاه عبارت از چیزی است که امروز جقّه ترکان تِل نامند و پادشاهان چون زینتی بر کلاه زنند وآن از پرهای لطیف یا گلابتون و نیز لیفهای سخت باریک و براق برنگ خاکستری مایل به سپیدی . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا)
: و از حبشه مرغی خانگی آورند که نیک بزرگ باشد و نقطه های سپید بروی و بر سر کلاهی دارد بر مثال طاوس . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو، یادداشت ایضاً). || در شواهد زیر ظاهراً بمعنی نشان و علامت بزرگی آمده که به احتمال نوع یا انواع خاصی از کلاه نشان دهنده ٔ آن بوده است
: چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
۞ به خَم ّ کمندش رباید ز گاه .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج
1 ص
454).
از او سیر گشتی چو گشتت درست
که او تاج و تخت و کلاه تو جست .
فردوسی .
چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج وگرز و کلاه .
فردوسی .
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر تاج کیخسرو دادگر.
فردوسی .
-
خداوند کلاه ؛ صاحب جاه و مقام . و رجوع به سمک عیار ج
1 ص
313 شود.
-
کلاه بزرگی ؛ کلاه خداوندی . کلاه مهی .
-
کلاه بزرگی ز سر برگرفتن ؛ ادای احترام کردن . فروتنی خود را در مقابل امیری یا بزرگی نشان دادن
: بماند اندروجهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر برگرفت
چو آمد به نزدیک تختش
۞ فراز
بر او آفرین کرد وبردش نماز.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج
3 ص
1166)
-
کلاه خداوندی ؛ کلاه بزرگی و خودبینی
: اگر بنده ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه .
سعدی (بوستان ).
-
کلاه مهی ؛ کلاه بزرگی
: چو آمد به پرموده زان آگهی .
بینداخت از سر کلاه مهی .
فردوسی .
بسر بر کلاه مهی داشتم .
سعدی (بوستان ).
|| پوششی سر باز را که چشمان او را نیز پوشاند آنگاه که آموختن او خواهند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: باز ار چه گاهگاهی بر سر نهد کلاهی
مرغان قاف دانند آئین پادشاهی .
حافظ.
|| در اصطلاح نجاران ، قسمت زبرین چارچوب که در در آن گردد. بالار. عارضه . (صراح ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در دوات و امثال آن . (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || و نیز چیزی به صورت کلاه که بر میوه ها باشد بر طرفی که به شاخ درخت پیوسته بود. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین )
: در بزرگی باید افکندن ز سر تاج غرور
میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را.
واعظ قزوینی (از آنندراج ).