کمانچه زدن . [ ک َ چ َ
/ چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) نواختن کمانچه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کمانچه (آلت موسیقی ) شود. || به شورش درآوردن . (آنندراج ). فتنه برانگیختن و هنگامه بر پا کردن . (ناظم الاطباء)
: می خواستم کمانچه زدن اهل زهد را
این کار را به کام دل من رباب کرد.
مولوی جامی (از بهار عجم ).