کمر. [ ک َ م َ ] (اِ) معروف است که میان باشد. (برهان ). میان را گویند.(فرهنگ رشیدی ). میان . (ناظم الاطباء). ناحیه ای
۞ از تنه که از بالا محدود به یک سطح افقی است که از کنار تحتانی دوازدهمین زوج دنده های قفسه ٔ سینه می گذرد و از پایین محدود به سطحی افقی می شود که از تاج خاصره مرور می کند. ناحیه ٔ کمری که معمولاً به نام کمر خوانده می شود، در قسمت جلو محدود به سطح داخلی تنه های مهره ٔ کمری است که در پشت امعاءو احشاء در ناحیه ٔ شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف ، عضله ٔ خارجی کمری و پوست بدن در این قسمت آن را محدود کرده است . (فرهنگ فارسی معین )
: آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .
سعدی .
کنون کوش کاب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سرگذشت .
سعدی .
نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود.
صائب .
-
از کمر افتادن ؛ در تداول بمعنی ناتوان و فرسوده شدن از کار یا جز آن . کمرباختن و رجوع به کمر باختن شود.
-
جد به کمر زده ؛ نفرینی است سیدی بد کاره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
دامن بر کمر زدن ؛ مصمم شدن . به جد آغاز کاری کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
شال کمر ؛ شالی که بر میان بندند.
-
کمر راست کردن ؛ در تداول عامه ، ثروت و قدرت بهم رساندن . (فرهنگ فارسی معین ). فرج یافتن بعد از شدت .
-
کمر راست کردن نتوانستن ؛ نیروی بدست آوردن ثروت وقدرت را از دست دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کمر زدن ؛ در تداول عامه ، انجام دادن (در مقام توهین گویند): نمازت را کمر بزن . (فرهنگ فارسی معین ). نماز خواندن . عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف ، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی ، مال مردم را بالا مکش ! (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- || نوعی نفرین و دشنام است : این نماز خواندن کمرت بزند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
-
کمر سیخ کردن ؛ کنایه از کمر راست کردن و اندکی آرام گرفتن ، از عالم نفس کردن . (آنندراج ). کمر راست کردن . اندکی آرام گرفتن . (فرهنگ فارسی معین )
: از نخستین نگهت مست و خرابم کردی
کمری سیخ نکردم که کبابم کردی .
محسن تأثیر (از آنندراج ).
-
کمر غول را خم کردن ؛ در تداول عامه ، کاری مهم را انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
کمرکلفت ؛ مقابل کمرباریک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).آنکه میانی قطور داشته باشد. و رجوع به کمر باریک شود.
-
قرآن کمرت را [ یا بکمرت ] بزند ؛ به کسی گویند که به قرآن سوگند دروغ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
نمازش یا [ نمازت ] به کمرش یا [ به کمرت ] بزند ؛ به کسی گویند که نماز خود را بگزارد و در عین حال از مناهی و محرمات نپرهیزد. و رجوع به ترکیب کمر زدن شود.
|| آنچه بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی ). آنچه آن را یک دور بر میان بندند از ابریشم و زر و نقره ، مانند حلقه و طوقی . (برهان ). کمر که به میان بندند. (آنندراج ). آنچه بر میان بندند. مِنطَقَه . (ناظم الاطباء). پهلوی ، «کَمَر»
۞ (کمربند). اوستا، «کمرا»
۞ (کمربند) کردی ، «کِمِر»
۞ (کمربند) . افغانی ، «کَمَر»
۞ اُسّتی ، «کمری »
۞ (کمربند زنانه ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). کمربند. (فرهنگ فارسی معین ). آنچه از چرم و امثال آن زینت دهند و بر میان بندندو میان را کمرگاه گویند. (انجمن آرا). دوال و جز آن که بر میان بندند. نطاق . منطقه . کمربند. میان بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: با درفش کاویان و طاقدیس
زرّ مشت افشار و شاهانه کمر
۞ .
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
درآمد به کردار پیل دمان
به بازو کمان و کمر بر میان .
فردوسی .
ده اسب گرانمایه با ساز زر
پرستنده پنجه به زرین کمر.
فردوسی .
درم دادو دینار و تیغ و سپر
کرا بود درخور کلاه و کمر
۞ .
فردوسی .
آن کمر باز کن بُتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان .
فرخی .
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان .
فرخی .
ز عشق آن بت سیمین میان زرّکمر
چو سرو بودم سیمین شدم چو زرین نال .
زینبی .
ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان وکمرها. (تاریخ سیستان ). چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت به چند دسته بایستادند دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
290).دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه و ولایت داران و حُجّاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
390). و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه در او نشانده . (تاریخ بیهقی ص
150).و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی وآن را کمربندگی خواندندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
زین پس کمری اگربچنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم .
مسعودسعد.
و میان کمر نیکوتر آید. (نوروزنامه ).
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر
۞ باز مگیر.
خاقانی .
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت خواهم
ور دانه ٔ دل خواهی هم در برت افشانم .
خاقانی .
کمر کن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزه ٔ کان نماید.
خاقانی .
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده .
نظامی .
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل .
نظامی .
آسمان کافتاب از او اثری است
بر میان تو کمترین کمری است .
نظامی .
بس کیسه که دوختند برجودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد.
کمال الدین اسماعیل .
پس بفرمودش که بر سازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.
مولوی .
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت .
سعدی .
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست .
سعدی .
اگر میان تو گم گشت در میان کمر
دهانْت نیز نمی بینم آن کجا کردی .
میرخسرو (از آنندراج ).
-
کمر آفتاب ؛ خطی که بر مرکز آفتاب گذرد همچو محور و دایره . (برهان ). خطی که بر مرکز دایره گذرد همچنین محور دایره . (آنندراج ). خطی که بر مرکزآفتاب گذرد همچو محور. (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از کوه و تجویفات آن نوشته اند؛ (برهان ) (از آنندراج ). کوه و جوف و مغاره ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
-
کمراز میان باز کردن ؛ کنایه است از اقدام به امری منصرف شدن و قطع نظر کردن
: سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر باز کرد از میان .
فردوسی .
-
کمر بر میان ؛ کمربند بر میان بسته
: سوی مادر آمد کمر بر میان
۞ بسر برنهاده کلاه کیان .
فردوسی .
- || آماده ٔ خدمت . کمر به خدمت بسته
: تو بنشین به آیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمر برمیان .
فردوسی .
-
کمر بر میان بستن ؛ بمعنی کمربند بر میان بستن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین )
: کمر از تار جان باید بر آن نازک میان بستن
که از هر رشته ٔ آن دسته ای گل می توان بستن .
کلیم (از آنندراج ).
-
کمر بر میان زدن ؛ بمعنی کمربند بر میان بستن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین )
: زده بر میان گوهرآگین کمر
درآورده پولاد هندی به سر.
نظامی (از آنندراج ).
-
کمر بندگی ؛ کمربندی که بر میان می بستند و نشانه ٔ اطاعت و فرمانبرداری و آمادگی بخدمت بود
: و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی و آن را کمربندگی خواندندی .
(ابن البلخی ).
-
کمر دزد ؛ آنکه کمربند دزدد. کمربند دزد
: و گرنه من دُر به تاراج ده
کمردزد را دانم از تاج ده .
نظامی .
-
کمر دوال ؛ کمربند چرمی . (ناظم الاطباء).
-
کمر رستم ؛ بمعنی کمان رستم که قوس قزح باشد. (برهان ) (آنندراج ). آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء). کمان رستم . قوس قزح . طوق بهار. ترسه . تیراژه . رخش . انطلیسون . آزفنداک . آفنداک . سریره . کمردون .سدکیس . قالیچه ٔ فاطمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-
کمر زر ؛ کمربند ساخته شده از زر
: سلطان فرمود خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر تاش را کمر زر و کلاه دوشاخ ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
266). پیش آمد با خلعت قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
156). غلامی سیصد... نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخر وکلاههای دوشاخ و کمرهای زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
290).
-
کمرسان ؛ مانند کمربند
: در میان آمد کمرسان گر چه باشد زلف او
گرچه باشد زلف او آمد کمرسان در میان .
سیدذوالفقار شراوانی .
-
کمر سیم ؛ کمرنقره . کمربند سیمین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از برف . (فرهنگ فارسی معین )
: و در آن صمیم دی
۞ که کمر سیم بر میان وشاقان نبانی بسته بودند. (لباب الالباب ، از فرهنگ فارسی معین ).
-
کمر وحدت ؛ کمند وحدت . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین )
: ز من تلاطم این بحر بی کنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم .
صائب (از آنندراج ).
-
کمر هفت چشمه ؛ کمر هفت جواهر مرصع به مناسبت هفت سیاره و این مخصوص سلاطین کیان بوده است . (آنندراج ). کمربندی که به هفت گوهر قیمتی مرصع است (بمناسبت هفت سیاره ). و آن مخصوص سلاطین بود. (فرهنگ فارسی معین )
: شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان .
نظامی (از آنندراج ).
|| از ابیات ذیل چنین برمی آید که کمر مانند کلاه و تاج از لوازم سلطنت و فرمانروایی و نشان بزرگی و مقام بوده است
: به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه .
فردوسی .
زدیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی .
که بر من زمانه کی آید به سر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی .
سه دیگر آنکه مرا از تو نیست هیچ دریغ
ز گنج و گوهر و پیل و سپاه و تاج و کمر.
فرخی .
این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمرقیصری .
عمعق .
آگاه نه زانکه شاه مرده ست
بادش کمر و کلاه برده ست .
نظامی .
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی ّ و گاهی تاج .
نظامی .
هر کلهی جای سرافکندگی است
هر کمر آلوده ٔ صدبندگی است .
نظامی .
|| در بیت زیر ظاهراً به معنی سرین آمده است
: چون موی میان داری چون کوه کمر داری
چون مشک زره داری چون لاله سپر داری .
فرخی .
|| میانه ٔ کوه را نیز گویند که کمر کوه باشد. (برهان ). پهلوی ، «کمار»
۞ «کمال »
۞ . اوستایی ، «کمردهه »
۞ ، (سر). هوبشمان گوید ریشه ٔ این کلمه واضح نیست . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). میانه ٔ کوه . (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). میانه و وسط کوه . (ناظم الاطباء) میان دامنه و قله ٔ کوه ، مقابل تیغ ودامنه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر.
فردوسی .
آن سپهبد که باد حمله ٔ او
بگسلاند ز روی کوه کمر
۞ .
فرخی .
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سرو سهی در چمن .
فرخی .
هر کجا باغی است برشد بانگ مرغان در چمن
هر کجا کوهی است برشد بانگ کبکان از کمر.
فرخی .
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون .
اسدی .
رنگ رااندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه .
(از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص
78).
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو به کمربر.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 144).
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است .
خاقانی .
از هیبت تو فتنه چو برجسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر مانده در خلاب
کمال الدین اسماعیل .
چو قطره قطره ٔ باران خرد بر کهسار
که سنگهای بزرگ از کمر بگردانند.
سعدی .
ضرورت است که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب بر کمر
۞ آید.
سعدی .
تو بر کرّه ٔ توسنی در کمر
نگرتا نپیچد ز حکم توسر.
(بوستان ).
-
کمر سنگ ؛ میانه ٔ سنگ . (از آنندراج ). میانه ٔ سنگ (کوه ) (فرهنگ فارسی معین )
: در کمر سنگ میان دو کوه
آب گهرصفوت دریاشکوه .
امیرخسرو (از آنندراج ).
-
کمر کوه ؛ معروف است که میان کوه باشد یعنی وسط کوه . (برهان ). به اضافت بمعنی میانه ٔ کوه و بدین معنی تنها کمر نیز آمده . (از آنندراج ). میان و وسط کوه . (ناظم الاطباء). میانه ٔ کوه . وسط جبل . (فرهنگ فارسی معین )
: به کمرهای کوه ، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
فرخی .
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر.
مسعودسعد.
کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم .
مسعودسعد.
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم .
خاقانی .
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست .
حافظ.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب ؛ (برهان )
۞ (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آسمان چهارم . (برهان )
۞ (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از عیسی علیه السلام . (برهان )
۞ (ناظم الاطباء).
|| کنایه از بیت المعمور. (برهان )
۞ بیت المعمور یعنی خانه ای که در آسمان چهارم در مقابل مکه معظمه بنا شده . (ناظم الاطباء).
-
کوه و کمر ؛ کوه و میانه و وسط کوه . و رجوع به همین ترکیب ذیل کوه شود.
|| گریوه و پشته . (آنندراج ). گریوه ٔ میان کوه را گویند. (غیاث ). || میانه ٔ چیزی . (از آنندراج ). میانه و وسط. (ناظم الاطباء)
: دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود.
خاقانی .
صبح نهد طوق زر بر کمرآسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب .
خاقانی .
صبح پس شب رسید بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار.
خاقانی .
|| (ص ) به معنی بلندهمت هم آمده است . (برهان ). || (اِ) بلندی و ارتفاع . (ناظم الاطباء). بلندی که بالا رفتن بدان دشوار باشد. (انجمن آرا). || جناح لشکر. طاق و رَف . || قبه و گنبد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) || صاحب تاج العروس می گوید هر بنائی که در آن بندها و عقده ها باشد چون جسر و پل و آن لفظی فارسی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسر هلالی شکل . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس )
: و آن دروازه استوارترین دروازه هاست و کمر بزرگ دارد و درازای آن مقدار شصت گام است و زیر آن کمرخانه های بسیار است . (تاریخ بخارا، ص
66) || سنگ . (از آنندراج ). تخته سنگهایی که از کوه می غلطد خصوصاً آنهایی که معوج به شکل هلال می باشد. (ناظم الاطباء)
: سوار از سر پیل کردی گذر
بدان سان که از کوه غلطد کمر.
کلیم (از آنندراج ).
|| عمارتی که پیشگاه وی گشاده باشد. || حصاری که ستوران و چارپایان را شبها در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). و رجوع به کمرا شود. || از معنی کلمه ٔ کمرا و نیز از بعض مرکبات کمر چون کمر دون به معنی قوس قزح و غیره نوعی خم و انحناء و دور در همه ٔ آنها ملحوظ است ، چنانکه در خودمعنی کمر به دو معنی میان و میان بند نیز. و ابوریحان بیرونی در الجماهر گوید: و منها [ من اللاَّلی ] المزنر و یسمی کمربست و ظنه قوم کمرپشت ای المعوج الظهر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر بست شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه : سرخ کمر. یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) مجازاً، دیوار. سور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: قال شیرویه فی اخبار الفرس بلسانهم «سارو، جم کرد، دارا کمر بست ، بهمن اسفندیار بسرآورد» معناه بنی الساروق جم و نطقه دارا ای سوره و عمل علیه سوراً و استتمه و احسنه بهمن بن اسفندیار... (معجم البلدان ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).