کناره شدن . [ ک َ
/ ک ِ رَ
/ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دور شدن . برکنار گردیدن
: و هوشهنگ که چهارم بطن بود از فرزندان او، ولی عهد گردانید و به مرگ خویش کناره شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مردن . (یادداشت ایضاً)
: وبایی عظیم پدید آمد
۞ پس هر کسی را عزیزی کناره می شد صورتی می ساخت مانند او. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). چون پدرش کناره شد در شکم مادر بودو تاج بر شکم مادرش نهادند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). و نزدیک منذر رفت
۞ و آنجا می بود تا پدرش کناره شد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
75).