کنج . [ ک ُ ] (اِ) چون گوشه باشد در جایی ،بیغوله و بیغله نیز گویندش . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص
59). گوشه و بیغوله و عربان زاویه خوانند. گوشه ٔ خانه و جز آن . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گوشه که وی را بیغوله و بیغاله نیز گویند. (اوبهی ). زاویه . گوشه . سوک . بیغوله . بیغله . پیغله . پیغوله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گوشه و بیغوله ٔ خانه و زاویه . (ناظم الاطباء). کردی «کونج »
۞ (گوشه ). (حاشیه ٔ برهان چ معین )
: شو بدان کنج
۞ اندرون خمّی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی .
رودکی .
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها.
کسایی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1312).
همه دشت پر باده و نای بود
بهر کنج صد مجلس آرای بود.
فردوسی .
اگر تندبادی بر آید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج .
فردوسی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 59).
کمینگاه کرد اندرون کنج کوه
بیامد سوی رزم خود با گروه .
فردوسی .
طاوس بهاری را دنبال بکندند
پرش ببریدند و به کنجی بفکندند.
منوچهری .
نیست در این کنج ز بن
۞ نیز گنج
نامدم اینجای زبهر منال ...
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال .
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 252).
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مرمرا خیره در این کنج چه کارستی .
ناصرخسرو.
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را دیه .
سنایی .
گنجی که بهر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را.
سنائی .
به یکی کنج در خزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی .
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی کنج ویران شو.
خاقانی .
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده ست .
خاقانی .
کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست در این استخوان .
نظامی .
خفته بود او در یکی کنج خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب .
مولوی .
آنانکه به کنج عافیت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند.
سعدی .
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان .
سعدی .
کنج بهتر عاقلان را چون سفیهان سر شوند
دار چون منبر شود دولت شود بی منبری .
سیف اسفرنگ .
دیده ٔ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت می کنم .
حافظ.
-
کنج چشم ؛ گوشه ٔ درونی چشم . (ناظم الاطباء).
|| نقبی را نیز گویند که در زمین خانه کنده باشند. (برهان ). نقبی که مانند خانه در زیر زمین کنند. (ناظم الاطباء). نقب . خندق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: بزدم بر سر دیوار تو هر خاری
کنجکی گرد تو همچو دهن غاری .
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
|| چین و شکنجی که در بدن و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن افتد. (برهان ). شکنج که در گلیم و جامه و امثال آن افتد. (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). چین و شکنج را نامند که در بدن و جامه و گلیم و امثال آن افتد و آن را کنجک خوانند. (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). چین و شکنی که بر جامه یا پیکر چیزی پیدا شود. (گنجینه ٔ گنجوی ص
328)
: چون زرد خیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد.
(گنجینه ٔ گنجوی ).
چه دلکش است بدامن سجیف و کنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه .
نظام قاری (دیوان ص 106).
|| (ص ) کسی را گویند که دوتا شده باشد و چیزی همچو کوهان از پشتش برآمده باشد و او را به عربی احدب خوانند. (برهان ). شخص گوژپشت که پشتش برآمده باشد وبتازی احدب گویند. (آنندراج ) (رشیدی ). گوژپشت . (اوبهی ). گوژپشت . (مجمل اللغة). مردم کوژپشت و احدب . (ناظم الاطباء)
: به کنج خانه دارم یکی کنج
نشسته تند و افکنده فرو لنج .
سراج الدین راجی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).