کوچ
نویسه گردانی:
KWC
کوچ . (اِخ ) نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا. (برهان ) (ناظم الاطباء).
واژه های همانند
۲۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
کوچ . (ص ) به معنی لوچ و احول باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی لوچ ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را ...
کوچ . [ ک ُ ] (اِ) نام درختی است در جنگلهای مازندران گیلان . لرک . (جنگل شناسی کریم ساعی ). رجوع به لرک شود.
کوچ . [ ک ُ وُ ] (اِ) نام زالزالک وحشی . سیاه میوه . ولیک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک شود.
کوچ . (اِخ ) نام طایفه ای ازصحرانشینان . (برهان ). طایفه ای هستند دزد و راهزن و خونریز و آنها را کوچ و بلوچ خوانند و این طایفه در نزدیکی کرما...
کوچ . (اِخ ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
کوچ /kuč/ ۱. حرکت عدهای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر. ۲. (بن مضارعِ کوچیدن) = کوچیدن ۳. (اسم) [قدیمی] طایفه؛ دودمان؛ خانواده. فرهنگ فارسی عمید. ...
کوچ بر کوچ . [ ب َ ] (ق مرکب ) کوچ به کوچ : جیوش چند فراهم آورد و از بخارا بر صوب خراسان به عزم مدافعت و نیت ممانعت نهضت فرمود و کوچ ...
کوچ به کوچ . [ ب ِ] (ق مرکب ) رفتن به تواتر و پی درپی باشد. (برهان ). رفتن از منزلی به منزل دیگر بدون درنگ و توقف و اتراق . (ناظم الاطبا...
کوچ تپه . [ ت َپ ْ پ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 517 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی...
کوچ خان . (اِخ ) نام یکی از چهار پسر منسیک جد مغولان . (تاریخ گزیده چ لیدن ص 558). رجوع به همان مأخذ شود.