کور شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نابینا شدن . اعمی گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). از بینایی محروم شدن . حس بینایی را از دست دادن
: ز بیدادی پادشاه جهان
همه نیکوییها شود در نهان
نزاید بهنگام در دشت ، گور
شود بچه ٔ باز را دیده کور.
فردوسی .
چون ، چون و چرا خواستم و آیت محکم
در عجز بپیچیدند، این کور شدآن کر.
ناصرخسرو.
و اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه ).
گفتم به چشم کز عقب نیکوان مرو
نشنید و رفت و عاقبت از گریه کور شد.
مهدی اصفهانی .
-
امثال :
تا کور شودهر آنکه نتواند دید : من خاک کف پای تو در دیده کشم
تا کور شود هر آنکه نتوانددید.
؟ (از امثال و حکم ).
روشن بادا چشم تو ای بینایی
تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
؟ (از امثال و حکم .).
کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد . و رجوع به کور شود.
|| تمیز نیک و بد ندادن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: بر سر بازار تیز کور شودمشتری .
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در تداول ، محکوم شدن : کور می شوم و فلان کار را می کنم ؛ یعنی با کمال تعبد و تذلل آن کار را می کنم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| در بیت ذیل بمعنی محو شدن و ناخوانا شدن آمده است
: کآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنی رو نداد.
مولوی .
-
کور شدن دشت دکانداری یا جز آن ؛ در تداول عامه ، نسیه دادن در اول معامله ٔ روز یا شب یا ماه یا سال که به شگون بد دارند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کور کردن شود.