کوشیدن . [ دَ ] (مص ) کوشش و سعی کردن . (آنندراج ). سعی کردن . کوشش نمودن و جد وجهد کردن . (ناظم الاطباء). جهد. اجتهاد. مجاهده . جهاد. جد. سعی . تساعی . اجداد. جهد کردن . مجاهدت کردن . سعی کردن . تلاش کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درقدیم «کوشیتن »
۞ ، پهلوی «کوخشیتن »
۞ از ریشه ٔ «کوخش »
۞ ، کوش
۞ . قیاس شود با پهلوی کوشیشن
۞ و «کوشی تاریه »
۞ ،شاید از «کئو» «کوشتی « »
۞ کوکوشت »
۞ ، ساختمانی از «کوش »
۞ ، سانسکریت «کوشناتی »
۞ (کشیدن )... جد و جهد کردن .سعی کردن ... (از حاشیه ٔ برهان چ معین )
: با خردومند، بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت .
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی .
ابوشکور.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه .
شاکر بخاری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چند بوی چند ندیم ندم
کوش و برون آر دل از غنگ غم .
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم .
فردوسی .
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی به مرد خرد دار گوش .
فردوسی .
تو ایران زمین را نگهدار باش
به داد و دهش کوش و هشیارباش .
فردوسی .
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر.
غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ .
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی .
فرخی .
اکنون که شاه شاهان بر بنده کرده رحمت
کوشی که رحمت شه از بنده در گذاری .
منوچهری .
گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
358). و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هارون به چند بار کوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
445).
ز جفت کسان چشم خود را بپوش
بترس از خدای آن جهان را بکوش .
اسدی .
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
به فرمان بجای آر و آن را بکوش .
اسدی .
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان .
ناصرخسرو.
و بر مردمان لازم است که در کسب علم کوشند. (کلیله و دمنه ). یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه ). چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند... البته قبول نکردند.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
104).
در مدح تو هرچه بیش کوشم .
(سندبادنامه ص 18).
پسر نعره ای زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه ٔ زنان بپوشید. (گلستان چ یوسفی ص
60).
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی (گلستان ).
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه وعلم بر دوش .
سعدی .
بایدت منصب بلند بکوش
تا به فضل و هنر کنی پیوند.
جامی (بهارستان ).
|| زدن و نزاع و جدال کردن و مناقشه و خصومت کردن . (ناظم الاطباء). نزاع کردن . جدال کردن . (فرهنگ فارسی معین ). جنگ کردن . ستیزه کردن . مبارزه کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: به نیزه بکوشید در کارزار
برآرید یکسر از ایشان دمار.
فردوسی .
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست .
فردوسی .
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوشید جز با کسی هم نبرد.
فردوسی .
جغد که با باز و با کلنگان کوشد
بشکندش پر و مرز گردد لت لت .
عسجدی .
گهی گفتم اگر با وی بکوشم
ندانم چون دهد یاری سروشم .
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان افتاد تدبیرش سرانجام
که با رامین بکوشد کام و ناکام .
(ویس و رامین از یادداشت ایضاً).
نیکو بکوشید و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
352). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص
244). || مقابله کردن . زورآزمایی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). مقابله و برابری کردن . هماوردی کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دست و پنجه نرم کردن . درافتادن
: تهمتن به رخش ستیزنده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت .
فردوسی .
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
بپرهیز و از کینه چندین مجوش .
فردوسی .
توانگر بود چادر او بپوش
چو درویش باشد تو با او مکوش .
فردوسی .
چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین .
فرخی .
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان .
فرخی .
چون به خم اندرز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
منوچهری .
آهو با شیر کی تواند کوشید
چو کک با باز کی تواند پرید.
منوچهری .
فلفل موی ... وجعالمفاصل را نیک بود و با زهرها بکوشد. (الابنیه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گفتار با مهتران برمجوش
به زور آنکه بیش از تو با او مکوش .
اسدی .
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو دشمنی است منصور.
ناصرخسرو.
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی علی حال بر محالی .
ناصرخسرو.
پس هرگاه آن خلط نیابد [ یعنی داروی مسهل ] با خون و گوشت کوشد تا یکسره چیزی از وی بستاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبیب باید با خلطی کوشد که مخالف تندرستی باشد و از وی بیماری خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً).
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی .
نظامی .
|| زور کردن و کوفتن . (ناظم الاطباء). زور کردن . قوت نمودن . (فرهنگ فارسی معین ). || مُروسیدن . ور رفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: پیری آغوش بازکرده فراخ
تو همی کوش با شکافه ٔ غوش .
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آرمیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجامعت
: و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطاع نسل است و هم نزدیک همگنان زشت است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || مجازاً، مکاس کردن . چانه زدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: و با یکدیگر می کوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادیم . (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً). || شتافتن . شتاب کردن . بشتاب رفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: هم اکنون از ایدر به دژ برشوید
بکوشید و با باد همسر شوید.
فردوسی .
بدو گفت هرمز به رفتن بکوش
ببر در زمان اسب را دم و گوش .
فردوسی .
|| اصرار ورزیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی به مرد خرددار گوش .
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| جستجو کردن . تفحص کردن . (ناظم الاطباء).