کوفته خاطر. [ ت َ
/ ت ِ طِ ] (ص مرکب ) رنجیده خاطر. (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). مهموم و مغموم و دلتنگ . (ناظم الاطباء)
: خلیفه بفرمود تا علم او را در پیش علم سلطان محمد بردند. آن خبر چون به سلطان رسید سخت متأثر شد و کوفته خاطر گشت . (جهانگشای جوینی ). چون سلطان عثمان از گورخان دختری خواسته بود و او بدان اجابت نکرده ، از آن سبب کوفته خاطر بود. (جهانگشای جوینی ). شیخ از آن کوفته خاطر شد. (مجالس سعدی ).
از تنگی جا
۞ درد تو شد کوفته خاطر
درد تو و دل در المند از الم هم .
واله هروی (از آنندراج ).