اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کون

نویسه گردانی: KWN
کون . (اِ) سرین و جفته و نشستنگاه باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سرین . نشستنگاه . مقعد. در پزشکی ، نشیمنگاه و در حقیقت ناحیه ٔ سرینی است ومخرج در فرورفتگی منطقه ٔ عضلات سرینی چپ و راست قراردارد. (فرهنگ فارسی معین ). وجعاء. وَرب . وَربة. مِنثَجة. وَبّاعة. وَبّاغة. عَفّاقة. عُضارِ طِی ّ. عَزلاءة. عِزمة. ام عزمة. ام العزم . عَوَّة. عَوّاء. عَوّا. عَذانة. نَخب . وَرانِیه . زَمّاعة. سَنباء. سَنبات . (منتهی الارب ). دُبُر است . مقعد. ته . زیر. ام سوید. انجیره . پشت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
من غند شدم ز بیم غنده
چون خرس به کون فتاده در دام .

ابوطاهر خسروانی (از یادداشت ایضاً).


کونی دارد چون کون خواجه اش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت .

عماره (از یادداشت ایضاً).


گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش موی لنج ترا.

عماره (از یادداشت ایضاً).


فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبه ٔ گوسفند در شب غازه .

عماره (از یادداشت ایضاً).


خایگان توچو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست .

طیان (از یادداشت ایضاً).


دشمن شاه ار به مغرب است ز بیمش
بازنداند به هیچگونه سر از کون .

فرخی .


تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ و گنده و ژند.

عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


۞
پس به بی بی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد.

سنایی (از امثال و حکم ص 1248).


باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست .

سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می زنی بستان بزن .

مولوی .


خواجه از فرط بزرگی همچو کون شد از دماغ
لاجرم بهر بزرگان کون بجنباند ز جای .

خواجه سلمان (از آنندراج ذیل کون جنبانیدن ).


- سرخی کونش به رو آمدن ؛ سرخ شدن از خشم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سوراخ کون ؛ سوراخ مقعد. (ناظم الاطباء).
- کون ترازو زمین زدن ؛ برای گران فروختن یا عزیز کردن چیزی در بیع یا انتقال تعلل و تسامح کردن .(امثال و حکم ص 1248).
- کون خر ؛ معروف است . (برهان ). نشستنگاه الاغ . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از مردم درشت ناهموار بی تمیز و نادان و بی عقل و احمق باشد. (برهان ). کنایه از احمق بی تمیز. (آنندراج ). بی تمیز. احمق . ابله . (فرهنگ فارسی معین ). ستیزنده در جهل . احمق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در کون خر اگر به ستیزه مثل زنند
ایشان خر ستیزه کش و من ستیزه گر.

سوزنی (از یادداشت ایضاً).


اما خود حاشی السامعین کون خری تمام بود. (جهانگشای جوینی ).
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری .

مولوی .


گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم
کون خرش شمار اگر گاو عنبر است .

سعدی (گلستان ).


- کون خری ؛ نادانی . گولی . حماقت . (ناظم الاطباء). بلاهت . حماقت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بود اقامت ارباب عقل کون خری
در آن دیار که شاعر بود کم از بیطار.

ملا ماتمی مازندرانی (از آنندراج ).


لوزینه به گاو دادن از کون خری است .

؟ (از امثال و حکم ص 1372).


- || بدی . (ناظم الاطباء).
- || زبونی . (ناظم الاطباء).
- || بدعملی . (ناظم الاطباء).
- کون و پیزی . رجوع به پیزی شود.
- کون و کچول ؛ قر و غربیله . غربیله . رقص و کچول . لور و سمول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کچول و کاچول شود.
- کون و کچول کردن ؛ جفته و سرین جنبانیدن رقص را. رقصیدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شربتی از این ۞ به خونی دادند، چون بخورد، اندکی روی ترش کرد. گفتند: دیگر خواهی ؟ گفت : بلی . شربتی دیگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد. (نوروزنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال :
کون خر درخور است بر سر خر .

؟(آنندراج ).


کون خر را به مصلحت بوسند . (از آنندراج ).
کون خود را به خایه پاک کند . (از آنندراج ).
کون نداری هلیله چرا خوری ؛ یعنی ایفا نتوانی کرد وعده چرا کنی . (امثال و حکم ص 1248).
|| سوراخ . چشمه .سوفار: کون سوزن ؛ سم الخیاط. سوفار سوزن . چشمه ٔ سوزن . چشم سوزن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بیخ . بن . نوک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کون آرنج یا کونارنج ؛ تیزی بن آرنج . تیزی استخوان ساعد از جانب وحشی . تیزی آرنج از جانب وحشی آن . تیزنای آرنج . تیزه ٔ مرفَق . تیزه ٔ آرنج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ص ) کونی . امرد. مخنث . (فرهنگ فارسی معین ). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه : سارکون ، زیکون ، آبسکون ، دیراسکون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
شخصی (جنس مذکر) که با رفتارهای نابجا باعث خرد شدن اعصاب دیگران می شود.
کِش در اوستایی کِشَه keŝa و به معنی کار، کوشش، پیشه، شغل است. و کون کش یا کس کش یعنی کسی که کارش در پیوند با کون و کس است و از این راه زندگی می کند.
کسی که از کار خود پشیمان است و از دیگران طلب کار است.
کون ده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) کون دهنده . مفعول . امرد. (فرهنگ فارسی معین ). مفعول . کسی که برای فعل بد آماده است . و مفعول واقع شده (یا حتی...
کون کش . [ کو ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) قواد. دلال محبتی که پسران بدکار را بکار می برد. || به شکل دشنام یا به منظور مزاح به اشخاص گفته می ...
کون کشی . [ کو ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) قرمساقی کون . مقابل آن کس کشی بود. (آنندراج ). و رجوع به مدخل قبل شود.
کون سره . [ س ُ رَ / رِ ] (اِمص مرکب ) عمل غیژیدن کودکان و زمین گیران . غیژیدن چنانکه مردمی اشل از دو پای یا کودک پیش ازراه افتادن . رفتن ...
کون خزه . [ خ َ زَ / زِ ] (اِمص مرکب ) سریدن کودک بر نشیمن پیش از راه افتادن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مدخل بعد شود.
کون پوش . (نف مرکب ) پوشنده ٔ کون .آنچه کون را پوشد. || (اِ مرکب ) ساغری پوش . کفل پوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به ...
کون ترک . [ ت َ رَ ] (اِ مرکب ) قسمی آفت و بیماری کرم پیله و آن شکافی است که در بن کرم پدید آید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۷ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.