که . [ ک َه ْ ] (اِ) مخفف کاه . (فرهنگ رشیدی ). مخفف کاه است که اسبان و شتران و گاوان خورند. (برهان ) (آنندراج ). کاه و تبن . (ناظم الاطباء)
: کاهی است تباه این جهان ولیکن
کَه ْ پیش خر وگاو زعفران است .
ناصرخسرو.
تو را بهره از علم خار است یا که
مرا بهره از علم مغز مقشر.
ناصرخسرو.
وینها که نیند از تو سزای که و کهدان
مر حور جنان را تو چه گویی که سزااند.
ناصرخسرو.
بد ز نیکان قیامتی نشود
که ز بیجاده قیمتی نشود.
سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خرسپوزی من علک خای گردد خر
نه که خورد نه سپوس و نه جو خورد نه گیا.
سوزنی .
بسی سنگ و بسی گوهر به جایند
نه آهن را نه که را می ربایند.
نظامی .
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که استخوان در پیش خر.
مولوی .
زآنکه تقلید آفت هر نیکویی است
کَه ْ بود تقلید اگر کوه قوی است .
مولوی .
که که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب ؟
مولوی .
بشنو اکنون صورت افسانه را
لیک هین از که جدا کن دانه را.
مولوی .
سر گاو عصار از آن در که است
که از کنجدش ریسمان کوته است .
سعدی (بوستان ).
رجوع به کاه شود.