کهن سال . [ ک ُ هََ
/ هَُ ] (ص مرکب ) معمر و آنکه دارای عمر بسیار باشد. (ناظم الاطباء). پیر و سالخورده . مقابل خردسال . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: وآن کعبه چون عروس کهن سال تازه روی
بوده مشاطه ای به سزا پور آزرش .
خاقانی .
ز تاریخ کهنسالان آن بوم
مرا این گنجنامه گشت معلوم .
نظامی .
کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقه ٔ این شغل بستند.
نظامی .
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال .
نظامی .
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب .
سعدی (بوستان ).
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده ٔ پخته رای .
سعدی (بوستان ).
|| قدیم . دیرینه . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بر او سالهای بسیاری گذشته باشد
: مهر شرف به صفه ٔ شاه اخستان رسید
صفه ز هفت چرخ کهن سال درگذشت .
خاقانی .
ملک تو کشتی است و چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد.
خاقانی .
که می داند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال .
نظامی .
فرودآمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال .
نظامی .
ریشه ٔ نخل کهن سال از جوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را.
صائب .