کیل . [ ک َ ] (ع اِ) پیمانه . (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، اکیال . (اقرب الموارد). مقیاسی است برای حجم . پیمانه . (فرهنگ فارسی معین ). مکیال . ظرفی برای اندازه گرفتن مایعی یا چیزی خشک چون گندم و جو و غیره . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: و نزداد کیل بعیر ذلک کیل یسیر. (قرآن
65/12). فلما رجعوا الی ابیهم قالوا یا ابانا منع منا الکیل . (قرآن
63/12). فان لم تأتونی به فلا کیل لکم عندی و لاتقربون . (قرآن
60/12).
تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک
به کیل روز و شبان عمر بر تو بر پیمود.
ناصرخسرو.
کی بود کز زلف او زآن سان که قطران خال زد
مشک پیمایم ز کیل وغالیه سنجم به من .
سوزنی .
واین دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی .(چهارمقاله ).
هرکو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش .
خاقانی .
گر خرمن امیدسراسرتلف شود
از کیل روزگار تلافی ّ آن مخواه .
خاقانی .
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج .
نظامی .
مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی .
کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر.
نظامی .
هم ترازوی حق است و کیل او
زآن سوی حق است دایم میل او.
مولوی .
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی .
مولوی (مثنوی چ خاور ص 306).
|| وزنی معادل سه من و هشت یک ِ من . (بحر الجواهر، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || وزنی معادل هشتادوشش من . (بحرالجواهر، از یادداشت ایضاً). || پیمانه ای یونانی است که مقابل «بت » عبری و به اندازه ٔ نه من تبریز می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || اخگر که از آتش زنه پراکنده شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اذا طلع سهیل رکع
۞ کیل و وضعکیل ؛ یعنی رفت گرما و آمد سرما. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) پیمایش . (ناظم الاطباء). پیمایش . سنجش . (فرهنگ فارسی معین ).