کیمخت گر. [ م ُ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه کیمخت سازد. آنکه کیمخت به عمل آورد
: بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر
که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم .
سوزنی .
سوزنگری بمانم کیمخت گر شوم
خر لنگ شد بمرد و خر مرده به که لنگ .
سوزنی .
دلبر کیمخت گر کز سیم اندامش بود
سوختم تا چند با من وعده ٔ خامَش بود؟
سیفی (از آنندراج ).