کینه توختن . [ ن َ
/ ن ِ تو ت َ ] (مص مرکب ) کین توختن . انتقام کشیدن
: چون چنان است که بر دست عنان داند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هر کینه وری .
فرخی .
به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق
کس مبادا ز پس وصل تو کین توز پدر.
سوزنی .
پس پسر این فرخ هرمز، نام او رستم ، لشکرها جمع کرد و بیامد به کینه توختن و این زن را هلاک کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
110). و رجوع به مدخل بعد شود.