کینه دار. [ ن َ
/ ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه دارای کینه است . دشمن . (فرهنگ فارسی معین ). بداندیش . خصم . آنکه از دیگری عداوت و خصومت در دل دارد
: شما گر همه کینه دار منید
وگر دوستارید و یار منید.
فردوسی .
دو شاه و دو کشور چنان کینه دار
برفتند با خوارمایه سوار.
فردوسی .
اگر خواهی که کم دوست و کم یار نباشی کینه دار مباش . (قابوسنامه ).
نبینی که چون کینه داران گل نو
پر از خون دل و دست پرخار دارد؟
ناصرخسرو.
نهان دشمنی کینه دار است بر تو
نباید که بِفْریبدت آشکارش .
ناصرخسرو.
از ایشان یکی کینه دار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است و یا خور.
ناصرخسرو.
بر نیکبخت سرخ چنانی بدین سبب
هستی تو کینه دارتر از کافر فرنگ .
سوزنی .
بترس از کینه دار نیم کشته
که بد گیرند مار نیم کشته .
امیرخسرو (از آنندراج ).
|| انتقام جو.کینه خواه و جنگجو
: سپهدار چون قارن کینه دار
سواران جنگی چو سیصدهزار.
فردوسی .
برِ لشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند.
فردوسی .
از او بازماندند هر سه سوار
پس پشت او دشمن کینه دار.
فردوسی .
فرازآمدش تیغزن صدهزار
همه رزمجوی و همه کینه دار.
فردوسی .
به جهرم فرستاد چندی سوار
یکی مرد جوینده ٔ کینه دار.
فردوسی .