گام . (اِ) آنقدر از زمین که میان دو پا باشد گاه راه رفتن . قدم
۞ . پای . فرجه میان دو قدم . لنگ . پی . این کلمه با افعال برداشن ، زدن . سپردن . گذاشتن ، گذاردن . نهادن . استعمال شود: اختطاء، اختیاط؛ گام زدن . تخطرف ؛ بشتاب رفت و گام فراخ نهاد و دو گام را یک گردانید. جحو، جذف ؛ یک گام . (منتهی الارب ). جذف ؛ گام کوتاه زدن زن و تیز رفتن . (منتهی الارب ). حتکان ؛ گام خرد نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). حتک ؛ گام خرد نهادن یا شتافتن . (منتهی الارب ). خدف ؛ تیزروی و گام نزدیک نهادن . خدی ؛ گام فراخ نهاد یا دو گام را یکی گردانید به تیزروی . خطروف ؛ فراخ گام نهنده . خطو خطواً؛ گام زد. (منتهی الارب ). خطوة؛ یک گام . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). خُطوة؛ میان دوگام . دالف ؛ گام نزدیک نهنده به سبب بار گران که برداشته باشد. دالی ؛ گام نزدیک نهاده دویدن مانند گرانباران و رفتار شادمان . (منتهی الارب ). دَرم ، درمان ؛ گام خرد نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). دِب ّبه ؛ نرم گام زنی و رفتار نرم . دخدخة؛ نزدیک گذاشتن گام در رفتار و سرعت نمودن . دَرَم ؛ گام نزدیک گذاشتن در شتاب روی . دِغنجة؛ گام نزدیک گذاشته رفتن . دمخ الارنب ؛ گام کوتاه زد و بشتاب دوید. رفوه ؛ گام زدن . (منتهی الارب ). شحوه ؛ گام . (یقال فرس ُ بعید الشحوة؛ ای الخطوه ) (منتهی الارب ). قرمطة؛ گام خرد نهادن . (مصادر زوزنی ). قصملة؛ گام نزدیک نهاده رفتن . قطاف ؛ گام تنگ .(منتهی الارب ). قطف ؛ گام خرد نهادن ستور. (تاج المصادر بیهقی ). قطفت الدابةُ؛ قطافاً و قطوفاً؛ گام تنگ زدن ستور. (منتهی الارب ). هذملة؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. قطا الماشی ؛ گام نزدیک نهاده رفت از نشاط. تقطقط؛ گام نزدیک نهاده شتافتن . قطوان ؛ گام نزدیک گذارنده در رفتار. قطوطی ؛ گام نزدیک نهنده در رفتار و مرد درازپای نزدیک گام . اقطوطی ؛ گام نزدیک نهاد در رفتار. (منتهی الارب ). کتو؛ گام خرد نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). کتو؛ گام نزدیک نهادن . کتیت ؛ گام نزدیک گذاشتن در شتافتگی . سدی ؛ گام فراخ نهادن . هملع؛ مرد سخت نیک تیزرو، که گام سخت زند جهت چستی . (منتهی الارب )
: دندانقان شهرکی است اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای اوست . (حدودالعالم ).
بدستی دوکانی ز سنگ رخام
درازیش پیموده ام شصت گام
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام .
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر درگه او رفتن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست .
فرخی .
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد بار.
منوچهری .
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را و کامی را.
منوچهری .
بتل زرّ و دُر ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عود خام .
اسدی .
یکی چشمه دیدند نزدیک او
به ده گام سوراخی از پیش رو.
(گرشاسب نامه ).
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
کس آن را ز ده گام نفکند بیش .
(گرشاسب نامه ).
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی .
ناصرخسرو.
به کام و ناکام از بهرزاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
قول بی آواز را چون بشنوی
چون نبینی رفتن بی پا و گام .
ناصرخسرو.
هرگه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو بصد فرسنگ .
ناصرخسرو.
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به گام .
معزی .
احکام شریعت است چون شارع عام
بیرون مرو از راه شریعت یک گام
هر کس که سر از حکم شریعت پیچد
در مذهب اهل معرفت نیست تمام .
خاقانی .
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست .
سوزنی .
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به گام روز بمقدار هفده هجده قدم .
سوزنی .
شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرا نزدیک سازد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ).
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام .
نظامی .
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیاید گرد گامش .
نظامی .
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی بزین مقدار ده گام .
نظامی .
هر چه را دیدزیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید.
نظامی .
بخار جوع گاوی از چهل گام
بمغز من همی آمد ز دیگت .
کمال الدین اسماعیل .
آنجا که تویی رفتن ماسود ندارد
الابه کرم پیش نهد لطف تو گامی .
سعدی (طیبات ).
از حیات تو هرنفس گامی است .
اوحدی .
-
افشرده گام ؛ فشرده قدم . استوارگام . محکم قدم و پایدار
: چنان زورمندند و افشرده گام
که یکتا بود لشکری را تمام .
نظامی (شرفنامه ).
-
به گامی سپردن راهی ؛ به سرعت پیمودن آن
: به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش .
شاکری بخاری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
-
تازه گام ؛ تازه کار. مرکب جوانی که به تازگی از او سواری گیرند
: تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تازه کام .
نظامی .
-
تیزگام ؛ تندرو. سریع
: هم آهو فغند است و هم یوزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام .
فرالاوی .
سوی روم شد قاصد تیزگام .
نظامی .
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش بهندو پیام .
نظامی .
-
گام به گام ؛ قدم به قدم . مرحله به مرحله . گامی در پس گام دیگر
: گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود.
نظامی (مخزن الاسرار).
|| کار. عمل . اقدام
: گر چه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زینقدرنتوان دررمید.
خاقانی .
|| مرتبه . درجه . رتبت
: می گویند که به هزار گام شیراز مهتر بوده است از اصفهان . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
132).
|| مرحله . جا
: چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم .
عطار (اسرارنامه ).
بر آن گام نخستینیم جمله
اسیر رسم و آئینیم جمله .
عطار (اسرارنامه ).
|| صاحب غیاث اللغات گوید: در خیابان بمعنی اسبی که راهی مخصوص معروف داشته باشد و در شرح فاضل بمعنی اسب است . || بمعنی ده و روستا هندی است و اصل آن «گاؤن » با تلفظ مخصوص نون غنه است . (فرهنگ نظام از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). برای این معنی این بیت مولوی را (در باب میل نداشتن طفل به بیرون آمدن از شکم مادر) شاهد آورده اند
: که اگر بیرون فتم زین شهر و گام
ای عجب بینم بدیده این مقام
ولی صحیح این بیت چنین است :
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام .
(مثنوی چ نیکلسن دفتر
3 ص
226 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
|| لجام اسب . (برهان )
: ز خاک شمس فلک ، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرگند.
سوزنی سمرقندی .
|| در بعضی مآخذ بمعنی مراد آورده اند، و آن مصحف «کام » است . در بعض منابع نوشته اند: بزبان آذربایجانی تک ، و تک اندرون دهان ببالا بر باشد چنانکه زبان پیوسته بدو میرسد. این کلمه هم مصحف «کام » است . || بند که کاسه بندان بکار برند و آن را بَش نیز گویند. آهن باریکی که بدان ظروف چوبین و سفالین بهم پیوندند. پیوند آهنین بود که بر طبق زنند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).