گام برداشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) براه افتادن . رفتن . || اقدام کردن . عمل کردن
: به کام دل خویش برداشت گام
شد، شاد دل ، یافته کام و نام .
فردوسی .
به بهزادبنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام .
فردوسی .
-
گام از چیزی برداشتن ؛ از سر چیزی گذشتن . ازآن طمع بریدن . از آن چشم پوشیدن
: خواهی که رسی به کام بردار دوگام
یک گام ز دنیا و دگر گام از کام
بشنو سخنی نکو ز پیر بسطام
از دانه طمع ببر که رستی از دام .
منسوب به بایزید بسطامی (از انجمن آرای ناصری ).