گدازان . [ گ ُ ] (نف مرکب ) بخسان . (صحاح الفرس ). ذائب . ذوب شونده . در حال گداختن . کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء)
: از آن شکرلبانت اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر.
دقیقی .
ز پیوند و خویشان شده ناامید
گدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
فردوسی .
چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو
تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر.
عبدالواسع جبلی .
بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش .
خاقانی .
آخر از ریک ، گوهر گدازان چنان شیشه ٔ صافی کرده اند. (کتاب المعارف ).
تب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب
۞ .
نظامی .
درختی برشده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور.
نظامی .
مرا جان اینچنین بر لب رسیده
گدازانم چو شمع از آب دیده .
نظامی .
شد از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر.
نظامی .
از شوق رخت چراغ گردون
چون شمعهمی رود گدازان .
عطار.
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا.
کمال الدین اسماعیل .
و یا برف گدازان بر سر کوه
کز او هر لحظه جزوی میشودکم .
سعدی .
کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع.
حافظ.
|| سوزان . سوزنده .گدازنده
: فروگفت با او سخنهای تیز
گدازان تر از آتش رستخیز.
نظامی .