گذر یافتن . [ گ ُ ذَ ت َ ] (مص مرکب ) راه پیدا کردن . عبور کردن . گذشتن . نجات یافتن . ظفر یافتن
: چنین داد پاسخ ستاره شمر
که از چرخ گردون که یابد گذر.
فردوسی .
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی .
همی از تو جویند شاهان هنر
که یابد بهر کار بر تو گذر.
فردوسی .
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش به کوشش نیابد گذر.
فردوسی .
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان .
فردوسی .
ز خاور بر او تا در باختر
ز فرمان من کس نیابد گذر.
فردوسی .
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ .
فردوسی .
بخواهید تا زین سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز گنج .
فردوسی .
که گر پیلسم از بد روزگار
گذر یابد و بیند آموزگار.
فردوسی .