گرفتار کردن . [ گ ِ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اسیر کردن . در بند کردن . مقید کردن
: آن را که به کین جستن تو دست همی سود
سلطان جهان کردبه دست تو گرفتار.
فرخی .
کس دل به اختیار بمهرت نمیدهد
دامی نهاده ای و گرفتار میکنی .
سعدی .
هرجا که سروقامتی و موی دلبریست
خود را بدان کمند گرفتار میکنم .
سعدی (خواتیم ).
گر گرفتارم کنی مستوجبم
ور ببخشی عفو بهتر کانتقام .
سعدی (گلستان ).