گرم . [ گ َ ] (ص ) پارسی باستان گرما
۞ [ در پادا:
۞ گَرما ]، اوستا گرما
۞ ، پهلوی گَرم
۞ ،هندی باستان غرما
۞ (گرمی )، ارمنی جرم
۞ ، جرمن
۞ (تب )، کردی و بلوچی گَرم ، افغانی غرما
۞ ، استی غرم ،
۞ کرم
۞ ،شغنی گَرم ، سریکلی زهورم
۞ ، گورم
۞ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مقابل سرد. (برهان ) (آنندراج ). سُخُن . (منتهی الارب )
: و پیغمبر را علیه السلام گفت تو اندر میانه بنشین تا گرمت نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه .
رودکی .
گرانمایه خوانی بیاورد مرد
برو خوردنیها زگرم و ز سرد.
فردوسی .
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد.
فردوسی .
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم .
عنصری .
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین ز برش .
منوچهری .
شرابی که بترشی زند، مردمانی را که معده ها وجگرهای گرم دارند، شاید. (نوروزنامه ). || شتاب و تعجیل . (برهان ). جلد و شتاب . (غیاث ). جلد وتیز و مفرط. (آنندراج )
: اسپیک آمد همانگه نرم نرم
تا برد مر اسب او را گرم گرم .
رودکی .
بسی کرد خواهش که ایدر بایست
چنین گرم رفتی
۞ ترا روی نیست .
فردوسی .
پس اندر همی راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم .
فردوسی .
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم .
فردوسی .
آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند. (تاریخ بیهقی ).
رهی به پیش خود اندر گرفت و گرم براند
به زیر رایت منصور لشکر جرار.
فرخی .
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه وکمر بازپسانند.
سعدی .
|| سختی . شدت . مقابل رخا.سرد
: سخن زهر و پازهر وگرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
ابوشکور.
سواری گرانمایه نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم .
دقیقی .
|| تند. تندخو. مستبد
: نباید بود ازینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام .
نظامی .
|| محکم . سخت . بنیرو
: از آن پتکها برگرفتی و بر سر وی [ بر سر نمرود آنگاه که پشه در مغز او جای گرفته بود ] همی زدندی و هر که گرم تر زدی گفتی من از شما خشنودترم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || سخت . شدید
: دیگر سلاحها کار بفرمودند تیربارانی صعب بکرد[ ند] و حمله های گرم آوردند، آن مردم حشری هزیمت کردند.(تاریخ سیستان ). || خوب . بامحبت . دوستانه . باحرارت . بالطف . بامهربانی
: یکی نامه را گرم پاسخ نوشت
بیاراست قرطاس را چون بهشت .
فردوسی .
بگفتار گرم و به آواز نرم
فرستاده را راه دادی بشرم .
فردوسی .
برستم چنین گفت [ گیو ] کای بافرین
گزین همه مهتران زمین
چنان شادگشتم به دیدار تو
برین پرسش گرم و گفتار تو
که بی جان شده باز یابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان .
فردوسی .
چو دیدم من این خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
فردوسی .
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم .
فردوسی .
بلکاتکین گفت فرمانبردارم و میان ایشان سخت گرم بود. (تاریخ بیهقی ).
یاد از آن حجره ٔ حکیم شریف
و آن حریفان گرم خوش خنده .
سوزنی .
همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون بازآمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست . (چهارمقاله ٔ عروضی ). || جزم . بی تخلف
: تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش .
فردوسی .
|| تیز. پرمشتری . بارونق . روا
: اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم
۞ بازار.
فرخی .
رجوع به گرم بازار و بازار گرم شود.
-
آب گرم ؛ اشک
: عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم .
فردوسی .
به آب گرم درمانده ست پایم
چو در زلفین در انگشت ازهر.
-
بازار گرم ؛ بازار بارونق . بازار پرمشتری
: هین در این بازار گرم بی نظیر
کهنه ها بفروش و ملک نقد گیر.
مولوی .
-
پذیرایی گرم ؛ پذیرایی مهمانان با لطف و محبت .
-
پیغام گرم ؛ پیغام بامهر، بامحبت ، دوستانه
: بسی گرم پیغامها داده بود
ز چیزی که پیشش فرستاده بود.
فردوسی .
-
خون گرم ؛ کسی که با مردم بسیار معاشرت کند.
-
دل گرم ؛ مستظهر. قوی دل .
-
دم گرم ؛ دهن گرم . گفتار شیرین . زبان چرب .
-
سخن گرم ؛ گفتار گیرنده . سخن دلپذیر، نغز
: بشد منذر و شاه را کردنرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم .
فردوسی .
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
ز گردان چینی به آواز نرم .
فردوسی .
بیازید و بگرفت دستش بشرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم .
اسدی .
-
سلاح گرم ؛ اسلحه ٔ آتشین چون تپانچه .
-
گفتار گرم ؛ سخن گرم
: برفتند زی ماه رخسار پنج
ابا گرم گفتار و دینار و گنج .
فردوسی .
دگر می گسارد به آواز نرم
همی دل ستاند بگفتار گرم .
فردوسی .
-
مجلس گرم ؛ مجلس دوستانه .
-
هنگامه ٔ گرم ؛ ازدحام . شلوغی
: بر چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان .
اثیر اخسیکتی .