اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گروه

نویسه گردانی: GRWH
گروه . [ گ ُ ] (اِ) پهلوی ، گره ۞ (دسته ، گروه ). ارمنی ، گره ۞ (ملت ، جمعیت ). بلوچی ، گرف ۞ . ایرانی باستان ، ظاهراً گروثوه ۞ . کردی ، کوروه ۞ (اجتماع اشخاص ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).جماعت مردم را گویند و به عربی قوم خوانند. (غیاث ) (برهان ). جماعة از مردم و غیره از سایر حیوانات . (آنندراج ). جماعت مردم و غیر آن . (انجمن آرا). طائفه . جمعیت . دسته . امت . ثله . رهط. زمره . حزب . فرقه . فریق . فئه . عصبه . فوج . قبیله : و مغرب وی گروهی از خرخیزیانند. (حدود العالم ). و کوفیانند و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است . (حدود العالم ).
ای خواجه چرا جداشده ستی ز گروه
چونانکه ز جمع تره ها خود خروه .

ابوعلی صاحبی .


یکی غار بود اندر آن برزکوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه .

فردوسی .


همانگاه سیمرغ برشد به کوه
بمانده برو چشم سام و گروه .

فردوسی .


مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه .

فردوسی .


گروه دیگر گفتند نه که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه آور.

فرخی .


شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار.

فرخی .


دلم یکی و در او عاشقی گروه گروه
تو در جهان چو دل من دلی دگر بنمای .

فرخی .


به هر تلی پر از کشته ۞ گروهی
به هر غفجی پر از فرخسته پنجاه .

عنصری .


نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرام است و نز عداد اناس .

منوچهری .


در باغها نشاند، گروه از پس گروه
در راغها کشید، قطار از پس قطار.

منوچهری .


اما چنانکه بروی کار دیدم گروهی مردم که گرد وی درآمده اند... (تاریخ بیهقی ). و از آن گروهی بی سر وپا که با تست بیمی نیست . (تاریخ بیهقی ).
چلیپاپرستان رومی گروه
چنانند از او وز سپاهش ستوه .

اسدی .


ز بس کشته کآمد ز هر دو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه .

اسدي .


با گروهی که بخندند و بخندانند
چون کنم چون نه بخندم نه بخندانم .

ناصرخسرو.


منگر سوی گروهی که چون مستان ازخلق
پرده بر خویشتن از بی خردی می بدرند.

ناصرخسرو.


چون خدای تعالی آسمان و زمین و آفتاب و ماه و ستارگان و فرشتگان را بیافرید همه از نور و یک گروه فرشته از آتش بیافرید. (قصص الانبیاء ص 17). و مردم دو گروهند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه ).
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آید از هفت کشور گروه .

نظامی .


صف زنده پیلان بیکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه .

نظامی .


ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.

مولوی .


دست گدا بسیب زنخدان این گروه
مشکل رسد که میوه ٔ اول رسیده اند.

سعدی .


گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل .

سعدی .


خانه ای بس بود گروهی را
چون کشی بر سپهر کوهی را.

اوحدی .


- گروه شدن ؛ گرد آمدن .اجتماع کردن . جمع شدن :
ز هر کشوری دانشی ۞ شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه .

فردوسی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
یک گروه کُر[و ۱]، کُرال[ی ۱] یا گروه هم‌سرایان[و ۲]، گروهی موسیقیایی متشکل از خوانندگان است. البته باید در نظر داشت موسیقی کرال، به قطعاتی گفته می‌شود...
باب گروه . [ گ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گروه بخش ساردوئیه ٔ شهرستان جیرفت در 18هزارگزی شمال ساردوئیه ، 15هزارگزی باختر راه مالرو ...
ناو گروه . [ گ ُ ](اِ مرکب ) در اصطلاح نیروی دریائی ، دو یا سه دسته ٔ کشتی ۞ . (لغات فرهنگستان ).
گروه گیری . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) عمل کندو جدا کردن از کندوی اصلی ، یعنی از زنبورهای جوان کندوی دیگری کردن .
گروه بندی .[ گ ُ ب َ ] (حامص مرکب ) به دسته دسته تقسیم کردن . || به دسته ها تقسیم کردن واحدهای نظامی را.
شراب گروه . [ ش َ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بهبهان . دارای 100 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، پشم ، لبنیات و...
گروه آمدن . [ گ ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) جمع شدن . گرد آمدن : که لشکر به یک جا گروه آمدندشدند از خصومت ستوه آمدند.نظامی .
گروه گشتن . [ گ ُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) جمع شدن . اجتماع کردن . فراهم آمدن : دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه . فردوسی .خور...
گیتی گروه . [ گ ُ ] (اِ مرکب ) گروه و جمعیت که در گیتی بود. || کنایه از آدمیان باشد. (از مؤید الفضلا) (بهار عجم ) (آنندراج ).
فرقه گرایی بجای آمیخته واژه ی «فرقه گرایی» می توان به آسودگی و به همان آرش از آمیخته واژه ی «گروه گرایی» سود برد. ب. الف. بزرگمهر دی ماه ۱۳۹۴
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.