گریوه . [ گ َ
/ گ ِ ری وَ
/ وِ ] (اِ) پهلوی ، گریو
۞ [ گردن ، پشت گردن ] اوستا، گریوا
۞ (حاشیه ٔ برهان چ معین ). کوه پست و پشته ٔ بلند را گویند. (برهان ). کوه کوچک . (آنندراج ). زمین بلند و پشته ٔ خاکی که باران آن را رخنه کرده بزیر آمده باشد. (برهان )
: شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد.
نظامی .
کآهن تیز آن گریوه ٔ سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ .
نظامی .
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه ٔ سنگی .
نظامی .
روی صحرا بزیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه ٔ گور.
نظامی .
چون باز پرنده بر گریوه
چون باد رونده بر تریوه .
لطیفی .
تو یقین دان که هر که بد عمل است
آفتاب گریوه ٔ اجل است .
مکتبی .
دیده اند از پس گریوه ٔ غیب
رب خود را بدیده ٔ لاریب .
اوحدی .
رهایی را نشاید هیچ تدبیر
گریوه پست و سیلاب آسمان گیر.
امیرخسرودهلوی .
|| عَقَبَه . (تفلیسی ) (ترجمان القرآن ). گردنه
: چنانک به هر راه کی در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن . از این آب آن شهر غرق شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
137). مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوه ای و سر راه است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
123). و از آنجا «مرغزار رون » تا به گریوه ٔ مایین بگذرند راه مخوف باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
124).
صف زنده پیلان به یک جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه .
نظامی .
و محمد خوارزمشاه بقصد قلع این خاندان لشکری بزرگ آورد و در گریوه ٔ اسدآباد ببرف و دمه گرفتار شده و اکثر لشکر او تلف شد. (جامعالتواریخ رشیدی ).
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری .
حافظ.