گزند رسیدن . [ گ َ زَ رَ
/ رِ دَ ] (مص مرکب ) آسیب رسیدن . صدمه رسیدن
: نیامد جهان آفرین را پسند
از ایشان به ایشان رسید آن گزند.
فردوسی .
نه حله ای کز آب مر او را رسد گزند
نه حله ای کز آتش او را بود زیان .
فرخی .
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج .
سعدی (گلستان ).
که وی در حصاری گریزد بلند
رسد کشور بیگنه را گزند.
سعدی (بوستان ).