گستاخ وار. [ گ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) گستاخ مانند. دلیرآسا. جسورگونه
: بدین دل گرفته ست گستاخ وار
به زرّ و به سیم اندرون خانمان .
فرخی .
بر در شوخی بنه شرم و خرد
وآنگهی گستاخ وار اندر خرام .
ناصرخسرو.
چو شب درآمد گستاخ وار درشدند و بار خواستند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وارخر به خلاب .
سوزنی .
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
عمادی شهریاری .
و گستاخ وار از پیش دامگاه کودکان پرید. (سندبادنامه ).
رجوع به گستاخ واری شود.