گسسته شدن . [ گ ُ س َس ْ ت َ
/ ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پاره شدن . قطع شدن
: گسسته شد از هم کمربند اوی
بیفتاد از دست پیوند اوی .
فردوسی .
از این تخمه گر نام شاهنشهی
گسسته شود بگسلد فرّهی .
فردوسی .
و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه ).
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریادخوان نخواهدداد.
خاقانی .
|| متفرق شدن . پریشان شدن
: گسسته شد آن لشکر و بارگاه
به نیروی یزدان که بنمود راه .
فردوسی .
|| ویران . منهدم گشتن
: پلی بر دجله ز آهن بود بسته
درآمد سیل و آن پل شد گسسته .
نظامی .
|| منقطع شدن . متوقف گشتن
: وتاراج خانه های مردمان و شکوه و حشمت پادشاه نماند وکاروانها گسسته شد، چنانکه حاج راه بگردانیدند. (مجمل التواریخ و القصص ).