گفت و گوی . [ گ ُ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) هنگامه وپرخاش . (آنندراج ). مشاجره . بحث . جنجال
: زمین کرد ضحاک پر گفت و گوی
که گرد جهان را بدی جست و جوی .
فردوسی .
بشد سیر ضحاک از آن جست و جوی
شد از کار گیتی پر از گفت و گوی .
فردوسی .
چو یک هفته بگذشت و ننمود روی
برآید بسی غلغل و گفت و گوی .
فردوسی .
پس از رفتن وی [ مسعود ] بر آنها روان شد و گفت و گوی بخاست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
260). پس میان ایشان [ بزرگان فارس ] گفت و گوی خاست و قومی که هوای کسری میخواستند گفتند ما بر پادشاهی او بیعت کردیم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
77). تا بسقیفه ٔ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر الصدیق رضی اﷲ عنه بیعت کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). سه چیز به شما میراث گذاشتیم رفت و روی و شست و شوی و گفت و گوی . (تذکرة الاولیاء عطار ج
2 ص
335).
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست .
حافظ.
ما در جست و جوی شما و شما در گفت و گوی ما. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص
187).
درای کاروان یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را.
صائب (از آنندراج ).
ز گفت و گوی پیری در دهانم
سخن بی مخرج آید بر زبانم .
حکیم زلالی (از آنندراج ).