گلگون . [ گ ُ ] (ص مرکب ) سرخ رنگ ، چه گل به معنی سرخ و گون رنگ و لون را گویند. (برهان )(غیاث ). گلرنگ . (انجمن آرا) (آنندراج )
: از آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
در او شسته ست پنداری نگار من رخ گلگون .
رودکی .
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ .
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 215).
ز خونت همه خاک گلگون کنم
روانت به شمشیر بیرون کنم .
فردوسی .
می گلگون کند گلگون رخانم
زداید زنگ اندیشه ز جانم .
(ویس و رامین ).
ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی
خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی .
ناصرخسرو.
گلگون رخت چو شست بهار از وی
بگذشت گل بگشت ز گلگونی .
ناصرخسرو.
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است .
اثیرالدین اخسیکتی .
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
خاقانی .
خیز و به ایام گل باده ٔ گلگون بیار
نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار.
خاقانی .
در مصاف قضا به خون عدوش
تا بشمشیر بند گلگون بار.
(سندبادنامه ).
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم .
حافظ.
خوش هوائی است فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم .
حافظ.
|| مجازاً هر اسب بهتر را گلگون گویند. (غیاث ). اسب گلگون و ورد. (از مهذب الاسماء). رنگی میان کمیت و اشقر(برای اسبان ). (از ترجمان القرآن )
: بیارید گلگون لهراسبی
نهید از برش زین گشتاسبی .
فردوسی .
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
به گلگون بادآورش برنشاند.
فردوسی .
دگر ره برانگیخت گلگون ز جای
شد آن باره زیرش چو پران همای .
فردوسی .
آمد بعیدگاه چو سرو آن به چهره گل
بر فرق چون براقی گلگون شده سوار.
سوزنی .
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته .
خاقانی .
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود
بر آب او صفیر ز کیوان شنیده ایم .
خاقانی .
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون حسنت این راند.
عطار.
گلگون اشک بس که دواند به هر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم .
سلمان ساوجی .
گر کمیت اسب گلگونم نبودی تندرو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع.
حافظ.
|| رنگی از رنگهای آب معنی قاروره ٔ بیماران . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِخ ) نام اسب شیرین معشوقه ٔ فرهاد بوده است . گویند گلگون و شبدیز دو اسب بودند زاده ٔ مادیان دشت ابگله ودشت دمکله هم بنظر آمده است و آن مادیان را جفت نبود و در آن دشت اسبی بود از سنگ ساخته و هرگاه آن مادیان را ذوقی بهم میرسید خود را به آن اسب سنگی میکشید بقدرت خدای تعالی آن مادیان بار میگرفت . (برهان ) (غیاث ). اسب خسروپرویز که همتای شبدیز بود. (آنندراج )
: بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
به مشکو برد شیرین را چو پرویز.
نظامی .
به حکم آنکه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز.
نظامی .
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرگ نباشد.
نظامی .