گله کردن . [ گ ِ ل َ
/ ل ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکایت کردن . تظلم . تشکی . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شکو. شکایت . شکاة. شکیه . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). اشتکا. (تاج المصادر بیهقی )
: پس مردمان افریقیه گروهی بنزدیک عثمان آمدند و از عبداﷲ سعد گله کردند... عثمان او را بازکرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
نکردم سپه را بجایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله .
فردوسی .
نامم نهاده بودی بدخوی و جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما.
منوچهری .
گفت : [ یعقوب لیث ] به مظالم بودی گفته بودم گفت هیچکس از امیر آب گله کرد گفت : نه . (تاریخ سیستان ).
تا کی کنی گله که نه خوب است کار من
وز تیرماه تیره تر آمد بهارمن .
ناصرخسرو.
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
کز وی شکر است صدهزار مرا.
ناصرخسرو.
گله از هیچکس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست .
مسعودسعد.
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست .
مسعودسعد.
گر سنایی ز یار ناهموار
گله ای کرد از اوشگفت مدار.
سنایی .
زآن گله کردم به آفتاب که دیدیم
کوست سنا برقی از سنای صفاهان .
خاقانی .
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان در حق من به فساد گواهی داد. (گلستان سعدی ).
به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت
عجب نباشد اگر ترک تیغزن بکشد.
سعدی (بدایع).
نمی کنم گله ای لیک ابر رحمت دوست
به کشت زار جگرتشنگان نداد نمی .
حافظ.
دی گله ای ز طره اش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند.
حافظ.