گماردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) پهلوی گومارتن
۞ . (از گمار + دن =تن ، پسوند مصدری ) پازند گوماردن ،
۞ افغانی گومارال
۞ (واگذاردن ، تسلیم کردن )، ارمنی گومارل .
۞ (جمع کردن ) فرستادن ، تسلیم کردن . رجوع به فرستادن شود. اجازه و رخصت دادن . سفارش کردن . نصب کردن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین )
: ای جهانداری کاین چرخ ز توحاجت خواست
که تو بر لشکر بدخواهانْش
۞ بگمار مرا.
منطقی .
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکی تو بر خزانه گماری .
فرخی .
هر جاکه مهوسی چو فرهاد
شیرین صفتی بر او گمارد.
سعدی (ترجیعات ).
-
جان و دل گماردن به چیزی ؛ علاقه بدان بستن . شیفته ٔ آن شدن
: هرکه چیزی دوست دارد جان و دل به روی گمارد
هرکه محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد.
سعدی (طیبات ).
-
دیده به چیزی گماردن ؛ دیده دوختن . بدان توجه کردن
: اگر دیده به گردون بر گمارد
ز بیمش پاره پاره گردد آور.
ابوشعیب .