گم گشته . [ گ ُ گ َ ت َ
/ ت ِ ] (ن مف مرکب ) گمشده . از دست رفته . فقید. مفقود. ضال . ضاله . ضایع
: همچو گم گشتگان همی گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر.
فرخی .
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز.
نظامی .
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گم گشته کز فضلت نجست .
مولوی .
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی (طیبات ).
دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گم گشته ای که باده ٔ نابش به کام رفت .
حافظ.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به گمشده شود.