گنه . [ گ ُ ن َه ْ ] (اِ) مخفف گناه . (آنندراج )
: اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
وآنگه که بگیرد زبر و زیر بگیرد.
منوچهری .
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی
که چنین گفتن بی معنی کار سفهاست .
ناصرخسرو.
گویی که من ندانم چیزی و بی گناهم
نیزت گنه چه باید چون خویشتن نکشتی ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 472).
ای که گنه ازروزگار بینی
وز جهل معادای روزگاری .
ناصرخسرو.
میکشدش چون گنه حادثه سیماب وار
عادت سیماب گیر بی دل و جان زنده دار.
خاقانی .
باده تو خوردی گنه زهرچیست
جرم تو کردی خلل دهر چیست ؟
نظامی .
این گنه را که عذر داند خواست
وین تحکم به مذهب که رواست ؟
اوحدی .
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ.
و رجوع به گناه شود.
-
امثال :
گنه بر شبان است نه بر رمه .
ادیب (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327).
گنه را عذر شوید جامه را آب .
ویس و رامین (از امثال و حکم دهخداج
3 ص
1327).
گنه چشمان کرن دل مبتلا بی .
بابا طاهر.
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود .
فرخی (از امثال و حکم دهخداج 3 ص 1328).
گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم ؟
سنائی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1302).
-
باگنه ؛ گناهکار.
-
بی گنه ؛ کسی که مرتکب گناه نشده است
: دشمن عاقلان بی گنهند
زآنکه خود جاهل و گنهکارند.
ناصرخسرو.
بی گنهی تات کار پیش نیاید
وآنگه کت تب گلو گرفت گنهکار.
ناصرخسرو.
بی گنه از خانه به رویم کشید
موی کشان بر سرکویم کشید.
نظامی .
چار سال است کز ستمکاری
داردم بی گنه بدین خواری .
نظامی .
رسد کشور بی گنه را گزند.
(بوستان ).
-
بی گنهی ؛ گناه نداشتن
: نبود ایچ مرا با بتم عتیب
مرا بی گنهی کرد شیب شیب .
عماره .
-
پرگنه ؛ بسیارگناه . کسی که گناه بسیار کرده است .