اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گو

نویسه گردانی: GW
گو. (اِ) گوی که آن را با چوگان بازند. (برهان ). گوی که به چوگان بازی به آن کنند. (غیاث ). گوی را گویند که با چوگان زنند. (آنندراج ) :
چو چوگان فلک ، ما چو گو در میان
برنجیم از دست سود و زیان .

(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1445).


بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست
دل به صفت همچو گو بی سروپا ساختن .

عطار.


در حلقه ٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست .

سعدی (ترجیعات ).


ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود.

سعدی .


بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا به پایش در افتم چو گو.

سعدی .


خواهم اندر پایش افتادن چو گو
گر به چوگانم زند هیچش مگو.

سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج ).


|| تکمه ٔ جامه باشد. (جهانگیری ). تکمه ٔ جامه وگریبان را نیز می گویند. (برهان ). گوی . گوک . گوی انگله . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || سرگین . (ناظم الاطباء). رجوع به گُه شود. || کلمه و لفظ و سخن و گفتار. (ناظم الاطباء). || (ص ) خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۷۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مرثیت گو. [ م َ ی َ ] (نف مرکب ) که اشعار مرثیه گوید. که در عزای مرده شعر سراید و صفات و محامد او برشمارد. مرده ستا : سلامت نزد ما دور از شما ...
لطیفه گو. [ ل َ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) لطیفه سرا. لطیفه گوی . رجوع به لطیفه و لطیفه گوی شود : گفتم سخن تو گفت حافظ گفتاشادی همه لطیفه گویان ...
نادره گو. [ دِ رَ / رِ ] (نف مرکب ) لطیفه گو. نکته گو : بود خوب و جوان و نادره گوی زن که این دید از او تو دست بشوی .نظامی .
مصالح گو. [ م َ ل ِ ] (نف مرکب ) مصالح گوی . مصلحت گوی . ناصح . اندرزگوی . که خیر و مصلحت کسان گوید : سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی به عمل کا...
نصیحت گو. [ ن َ ح َ ] (نف مرکب ) نصیحت گوی . نصیحت گر. نصیحت کار. نصیحت گذار. (از آنندراج ). واعظ. موعظه کننده . نصیحت کننده : نصیحتگوی ما عقلی ند...
گفت و گو. [ گ ُ ت ُ ] (ترکیب عطفی ، اِمص مرکب ) صحبت . بحث . سخن . محاوره : نگر نرّه دیو اندرین جست و جوچه جست و چه دید اندرین گفت و گو. فر...
گو سلطانی . [ گُو س ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 36 هزارگزی باختر بافت و 4 هزارگزی خاور چهارطاق . کوهستان...
بیهوده گو. [ دَ / دِ ] (نف مرکب ) بیهوده گوی . کسی که سخنش معنی ندارد. (ناظم الاطباء). لغوگوی . نافرجام گوی . یافه گوی . یاوه درای . و رجوع به ...
افسانه گو. [ اَ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) قصه خوان . نقل گو.افسانه سگال . افسانه سنج . (ناظم الاطباء). افسانه ساز. افسانه پرداز. (آنندراج ). گوینده ٔ ا...
مسأله گو. [ م َ ءَ ل َ / ل ِ ] (نف مرکب ) مسأله گوی . مسأله گوینده . گوینده ٔ مسأله . بیان کننده ٔ مسائل . کسی که احکام شرعی فرعی را در مورد...
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ صفحه ۷ از ۸ ۸ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.