گواهی دادن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) شهادت . (ترجمان القرآن ). شهادت دادن . (ناظم الاطباء)
: بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام .
ابوالعلاء ششتری .
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گویی دو گوشم بر آواز اوست .
فردوسی .
شما یکسر از کارها آگهید
بر این بر که گویم گواهی دهید.
فردوسی .
به هستی ّ یزدان گواهی دهید
روان مرا آشنایی دهید.
فردوسی .
از دروغ گفتن دور باشید که دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
339).
بدان که بر تو گواهی دهند هر دو به حق
دو چشم هرچه بدید و دو گوش هرچه شنود.
ناصرخسرو.
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من
گواهی یکسره بِدْهند جهال خراسانش .
ناصرخسرو.
چرا گوید خردمند آنچه بِدْهد بر خطای او
گواهی عقل بی آفت به صد آیات و برهانش .
ناصرخسرو.
درختی که در زیر آن بوده است گواهی دهد. (کلیله و دمنه ).
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش .
نظامی .
اگر زحاتم طی شاعران سخن گویند
دهند جمله گواهی به جود تو و سخا.
امیرمعزی (از آنندراج ).
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی .
سعدی (بوستان ).
دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد. (گلستان ).
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم .
سعدی .
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر او گواهی .
سعدی (طیبات ).
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی ّ او دل گواهی دهد.
حافظ.
|| احساس کردن و دریافتن کاری پیش از وقوع آن
: گواهی همی داد دل در شدن
که دیدار از این پس نخواهد بُدَن .
فردوسی .
همی دل گواهی بدادش بر آن
که آمد ورا روزگار گران .
فردوسی .
اما قرار نمی یافتم و دلم گواهی می داد که گفتی کاری افتاده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
169).
-
گواهی ندادن ؛ ازحقیقت امر چنان حس کردن که این امر نتواند بود. عدم وقوع کاری را دریافتن و حس کردن . و رجوع به گوایی دادن شود.