اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گوش

نویسه گردانی: GWŠ
گوش . (اِ) آلت شنوائی . عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است ، و به عربی اُذُن گویند. (برهان ). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه ۞ ، پهلوی گوش ۞ ، پارسی باستان گئوشه ۞ ، هندی باستان گهوشه ۞ (صدا)، کردی گوه ۞ ، افغانی غوَق ۞، استی غُس ۞ ، قوس ۞ ، بلوچی گوش ۞ ، وخی غوش ۞ ، غیش ۞ . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اذن . (ترجمان القرآن ). سامعه . (مهذب الاسماء) (دستور اللغة). سمع. (دهار) (منتهی الارب ). صِماخ : صِنارة؛ گوش به لغت یمن . عُرش . مِسْمَع. مقلوبة. نَضی ّ. (منتهی الارب ). گوش اندام شنوایی و حفظ تعادل بدن می باشد و دارای سه قسمت خارجی ، میانی و داخلی است . گوش خارجی شامل دو بخش لاله ٔ گوش و مجرای گوش خارجی است .
1- لاله ٔ گوش در دو طرف سر قرار گرفته ، طول آن قریب 6 سانتیمتر و عرض آن 3/5 سانتیمتر است و در حدود یک سوم آن به سر چسبیده است . لاله ٔ گوش غضروفی و چین خورده است و سه شیار دارد. در قسمت تحتانی ِ لاله ٔ گوش ، نرمه ٔ گوش دیده می شود. لاله ٔ گوش دارای نُه ماهیچه است که فوق العاده نازکند و معمولاً عملی انجام نمی دهند. لاله ٔ گوش را پوست بدن فرش می کند.
2- مجرای گوش خارجی میان لاله ٔ گوش و صندوق صماخ قرار دارد. طول آن 4/5 سانتیمتر است . سطح خارجی آن غضروفی و دوسوم بقیه استخوانی است . سطح داخلی مجرای گوش از پوست مفروش است و دارای موهای ریز و غدد چربی و عرقی می باشد و ترشحی به نام سرومن ۞ یا موم گوش می کند که مانع ورود گرد و غبار به داخل گوش می گردد.
گوش میانی محوطه ای پر از هواست که درون استخوان گیجگاه قرار دارد و صندوق صماخ نامیده می شود. صندوق صماخ به شکل عدسی مقعرالطرفین است . ارتفاع آن 1/5 سانتیمتر است و به واسطه ٔ پرده ٔ صماخ از گوش خارجی جدا می شود. صندوق صماخ به وسیله ٔ شیپور استاش به عقب حفره های بینی راه دارد و دریچه های گرد و بیضی آن را از گوش داخلی مجزا می کنند.
پرده ٔ صماخ پرده ای است نازک به وسعت تقریبی یک سانتیمتر مربع و کف مجرای گوش زاویه ٔ 40-45 درجه میسازد و تحدب آن به طرف داخل است . پرده ٔ صماخ از سه قسمت تشکیل شده است : سطح خارجی آن را پوست و سطح داخلی را مخاط می پوشاند ودر وسط یک طبقه ٔ پیوندی با الیاف زیاد می باشد. دسته ٔ استخوان چکشی روی سطح داخلی پرده ٔ صماخ تکیه می کند. استخوانهای گوش استخوانهای کوچکی هستند که میان پرده ٔ صماخ و دریچه ٔ بیضی قرار گرفته اند و عبارتند از:استخوان چکشی به طول 8 میلیمتر که دسته ٔ آن روی پرده ٔ صماخ متکی است . استخوان سندانی که مانند دندان آسیا یک تنه و دو شاخه دارد و به استخوان چکشی مفصل می گردد و انتهای آن زائده ای به نام عدسی دارد که با استخوان رکابی مفصل می شود. استخوان رکابی که بین عدسی و دریچه ٔ بیضی قرار گرفته است . استخوانهای مزبور به وسیله ٔ مفاصلی به یکدیگر متصل شده و به وسیله ٔ تارهای قابل ارتجاع به دیواره ٔ صندوق صماخ ارتباط دارند و حرکت آنها به توسط ماهیچه های چکشی و سندانی عملی می شود. ماهیچه ٔ چکشی هنگام انقباض دسته ٔ چکشی را به داخل می کشاند و ماهیچه ٔ رکابی موقع انقباض رکابی را از دریچه ٔ بیضی دور می کند. مخاط صندوق صماخ کاملاً به ضریع می چسبد و روی تمام استخوانها و مفصل و غیره را میپوشاند. شیپور استاش مجرایی است که قسمتی از آن در استخوان گیجگاه قرار دارد و قسمت داخلی آن که مجاور حلق می باشد غضروفی است . طول آن 3/5 تا 4/5 سانتیمتر وقسمت میانی آن از دو سر مجرا تنگ تر است . شیپور استاش در حال عادی بسته است و هنگام بلع باز شده هوای خارج با هوای صندوق صماخ ارتباط پیدا می کند. سطح داخلی مجرا را مخاط فرش می کند. حجرات ماستوئیدی حفره هایی هستند که در عقب صندوق صماخ درون زایده ٔ ماستوئیدی استخوان گیجگاه قرار دارند و بزرگترین آنها به نام غار ماستوئیدی با صندوق صماخ ارتباط دارد.
گوش داخلی محوطه ٔ پیچ وخم داری است که درون استخوان حجری قرار دارد و مجموعاً لابیرنت استخوانی را به وجود می آورد. در داخل لابیرنت استخوانی قسمت کوچکتری با دیواره ٔ غشائی دیده میشود که لابیرنت غشائی را می سازد. در داخل لابیرنت غشائی مایعی را به نام آندولنف و بین لابیرنت غشایی و استخوانی را مایعی به نام پری لنف پر می کند. لابیرنت استخوانی از سه قسمت دهلیز مجاری نیم دایره ای و حلزون درست شده است . دهلیز استخوانی محوطه ٔ مکعبی شکل است . در دیواره ٔ داخلی آن سه فرورفتگی وجود دارد که از منافذ آنها عصب شنوایی عبور می کند. درون دهلیز استخوانی دهلیزغشایی قرار دارد که از دو کیسه به نام اوتریکول و ساکول تشکیل شده است . این دو کیسه به وسیله ٔ مجرایی به هم مربوطند، از قسمت داخلی اوتریکول مجرایی به نام مجرای آندولنفاتیک جدا می شود. اوتریکول به مجاری نیم دایره ای و ساکول به حلزون ارتباط دارد. در داخل اوتریکول و ساکول برجستگی کوچکی به نام لکه ٔ شنوائی دیده میشود که دارای سلولهای حسی می باشند. سلولهای مزبور مژه ٔ طویلی دارند که وارد آندولنف می شود و در داخل آندولنف ذرات آهکی (کربنات کلیسم و منیزیم ) به نام اتولیت وجود دارد. مجاری نیم دایره ای استخوانی سه مجرای باریک و خمیده اند که هر یک از آنها در یک جهت قرار دارند. یکی از آنها به موازات پیشانی ، دیگری عمود بر پیشانی و مجاری سوم عمود بر دو مجرای دیگر است و به ترتیب قدامی و خلفی و فوقانی نامیده می شوند. در داخل مجاری نیم دایره ای استخوانی مجاری نیم دایره ای غشایی قرار دارد. هر یک از این مجاری دارای دو سوراخ یکی تنگ و دیگری وسیع است . قسمت وسیع مجرای حبابی نامیده می شود و چون دو مجرای قائم در یک پایه مشترکند ازاین جهت مجاری نیم دایره ای با پنج منفذ با اوتریکول ارتباط دارند. در دیواره ٔ قسمت حبابی این مجاری یک برجستگی به نام برجستگی حسی یا تاج شنوایی دیده می شودکه دارای سلولهای حسی مژکدار است . روی مژه ها پرده ٔ پیوندی محتوی اتولیت می باشد که برخورد آنها با مژه های سلولهای حسی آنها را تحریک می کند.
حلزون استخوانی لوله ای است که درون استخوان حجری قرار دارد و دو دور و نیم دور محوری استخوانی به نام ستونک یا کلومل پیچیده است . در داخل ستونک مجاری باریکی وجود دارد که محل عبور اعصاب حلزونی می باشد. قاعده ٔ حلزون از قسمت تحتاتی دهلیز شروع شده هرچه جلوتر می رود قطر داخلی آن کمتر می گردد. طول آن قریب 3 سانتی متر است . حلزون استخوانی را تیغه ٔ مارپیچی به دو ناحیه تقسیم می کند. تیغه ٔ مارپیچ در داخل لوله ٔ حلزون قرار گرفته و مانند حلزون مارپیچی می باشد، پهنای آن به اندازه ٔ پهنای شعاع حلزون است که از فاصله ٔ بین دریچه ٔ گرد و بیضی جدا می شود و فضای داخل حلزون را به دو قسمت تقسیم می کند.یک قسمت را مجرای دهلیزی می نامند که در بالا قرار گرفته به ساکول منتهی می شود و قسمت دیگر مجرای صماخی است که به وسیله ٔ دریچه ٔ گرد با صندوق صماخ مربوط است ، چون تیغه ٔ مارپیچ به انتهای حلزون نمی رسد این دو مجرا در انتها به هم راه دارند. تیغه ٔ مارپیچ در ابتدا استخوانی است ولی تدریجاً از قسمت استخوانی آن کاسته شده به بخش غشائی آن افزوده می شود و در انتها کاملاً غشائی است و غشای پایه را به وجود می آورد. حلزون غشایی یا مجرای حلزونی مجرائی به شکل منشور مثلث القاعده است که بین مجرای دهلیزی و صماخی قرار دارد. این مجرا در برش عرضی مثلثی شکل و پر از آندولنف می باشد.مجرای حلزونی دارای سه جدار است ، یکی خارجی که مجاور لوله ٔ حلزون است ، دیگری فوقانی که مجاور مجرای دهلیزی است و سرانجام تحتانی که در امتداد تیغه ٔ مارپیچ قرار دارد و غشای پایه نامیده میشود. در روی این قسمت اعضای کرتی دیده میشوند. عضو کرتی دارای سلول های مژه دار شنوایی است که به وسیله ٔ سلولهای محافظ احاطه شده اند. سلولهای محافظ روی غشای پایه و اطراف کمان کرتی قرار دارند و از مجموع کمانهای کرتی ، تونل کرتی درست میشود. مژه های سلول های شنوایی از غشای مشبک عبور کرده وارد آندولنف مجرای حلزونی میشوند و انتهای آنها بر روی تیغه ای که به موازات غشای پایه است و تیغه ٔ پوشاننده نام دارد قرار می گیرد. سلولهای مژه دار منشاء عصب حلزونی می باشند.
عصب شنوایی : عصب شنوایی عصب هشتم مغزی است که به دو شاخه ٔ حلزونی و دهلیزی تقسیم میگردد. شاخه ٔ حلزونی پس از عبوراز گره کرتی به اعضای کرتی حلزون می رسد و شاخه ٔ دهلیزی پس از عبور از گره اسکارپا به مجاری نیمدایره و دهلیز میرسد، بدین ترتیب که سه شاخه ٔ آن به تاج های شنوایی مجاری نیم دایره ای و دو شاخه ٔ آن در اوتریکول وساکول به لکه های حسی میرسند.
فیزیولوژی گوش : گوش دو عمل مشخص و متمایز دارد،یعنی اندام شنوایی و عضو تعادل بدن است .
1- شنوایی : گوش انسان فقط اصواتی را که تعداد ارتعاش آنها بین 16 تا 30 هزار در ثانیه است درک میکند. گوش خارجی و میانی ارتعاشات را به گوش داخلی رسانده و به واسطه ٔ گوش داخلی اصوات شنیده میشود.
فیزیولوژی گوش خارجی : چین خوردگیهای لاله ٔ گوش جهت ارتعاشات صوتی را به ما می فهمانند به قسمی که اگر با موم چین خوردگیها را پر کنیم جهت صوت را بخوبی تشخیص نمی دهیم . و نیز تشخیص دقیق جهت صدا موقعی است که با دو گوش بشنویم و اشخاصی که شنوایی گوش را از دست می دهند این دقت را ندارند. مجرای شنوایی ، ارتعاشات وارد را به پرده ٔ صماخ می رساند. ترشحات تلخ و چربی که دیواره ٔ مجرا را می پوشاند مانع ورود گرد و غبار و حشرات به داخل گوش میشود.
فیزیولوژی گوش میانی : استخوانهای گوش میانی ارتعاشات را از پرده ٔ صماخ به پنجره ٔ بیضی منتقل می سازد. چون پرده ٔ صماخ به سمت داخل تحدب دارد و نقاط مختلف آن به یک اندازه کشیده نشده است ، به این جهت صداهای بم کناره ٔ آن را مرتعش میسازد و صداهای زیر قسمتهای مرکزی را به ارتعاش درمی آورد. به علاوه برای آنکه یک پرده به خوبی ارتعاش نماید باید تعادل فشار در طرفین آن برقرار باشد و این عمل را شیپور استاش انجام میدهد زیرا در مواقع معمولی این دهانه بسته است ولی در هنگام بلع باز میشود. مقداری هوا وارد گوش میانی میشود. اگر به سرعت در هوا صعود نمائیم (مثلاً در هواپیما)، باید چند عمل بلع انجام دهیم تا فشار در دوطرف پرده ٔ صماخ یکسان شود و اصوات بهتر شنیده شود. به توپچی ها هنگام تیراندازی توصیه میشود که دهان را باز کنند تا بالا رفتن فشار ناگهانی هوا سبب پارگی پرده ٔ صماخ نگردد. گوش میانی ارتعاشات وارد را کاملاً به گوش داخلی میرساند و آن را تقویت میکند زیرا اولاً سطح پرده ٔ صماخ بیست مرتبه بزرگتر از پنجره ٔ بیضی است و ارتعاشات در سطحی بیست مرتبه کوچکتر جمع میشوند.ثانیاً استخوانهای گوش میانی مانند اهرمی عمل میکنند که یک بازوی آن (چکشی و رأس سندانی ) طویلتر از بازوی دیگر (سندانی و رکابی ) است ، و به این ترتیب ارتعاشات قویتر به پنجره ٔ بیضی میرسد. پارگی پرده ٔ صماخ وخرابی استخوانهای گوش ایجاد کری کامل نمی کند زیرا ارتعاشات به وسیله ٔ جمجمه به گوش داخلی میرسد (اگر ساعتی را بین دندانها بگیریم صدای آن را میشنویم به جهت آنکه انتقال صوت از طریق جمجمه صورت میگیرد).
عمل گوش داخلی : ارتعاشات از استخوان رکابی به وسیله ٔ پنجره ٔ بیضی به پری لنف و سپس به آندولنف منتقل شده و از مجرای حلزونی عبور مینمایدو باعث ارتعاش غشای پایه میشود که به سلولهای مژک دار شنوایی اندام کرتی میرسد و در آنجاست که جریان عصبی به وجود آمده و توسط عصب شنوائی به مرکز شنوایی درمغز میرود. فشاری که بر اثر ارتعاشات صوتی بر پنجره ٔ بیضی وارد میشود به وسیله ٔ آندولنف به مجرای دهلیزی و سپس به مجرای صماخی وارد می شود و سرانجام فشار وارد به دریچه ٔ گرد میرسد و به این ترتیب مجدداً به صندوق صماخ انتقال می یابد. پارگی پنجره ٔ گرد سبب کری میشود.
2- عمل گوش داخلی در تعادل : حفظتعادل بدن در وضعیت های مختلف به وسیله ٔ انقباض عضلانی است و این انقباض در نتیجه ٔ تحریک لکه های شنوایی اوتریکول و ساکول و تاجهای شنوایی مجاری نیم مدور میباشد، بدین ترتیب که احساسات تعادل از راه شاخه ٔ دهلیزی عصب شنوایی به مخچه که مرکز تعادل است میرسد و به طریق انعکاس ماهیچه هایی که برای تعادل بدن هستند منقبض میگردند. آزمایش هایی که ابتدا فلورانس بر روی کبوتر و پس از آن دانشمندان دیگر بر روی پستانداران مختلف انجام دادند عمل گوش داخلی را در حفظ تعادل بدن به خوبی مشخص ساختند. از مجموع این آزمایشها چنین نتیجه به دست آمد که اولاً خرابی دو طرف مجاری نیم مدور سبب حرکات نوسانی سر و عدم اعتدال بدن میشود. چنین جانوری قادر نیست بایستد یا بپرد و یا راه برود و اگر او را در وضع ثابتی قرار دهند بیش از چند لحظه به آن حال نمیماند. ثانیاً قطع یک مجرای نیم مدور باعث خم شدن دائمی سر به همان سمت است . ثالثاً قطع عصب دهلیزی اختلالات کامل در تعادل میدهد. در شرایط طبیعی هنگامی که سر به جهتی خم شود اتولیت های تاجهای شنوایی جابه جا می شوند و به این طریق مژکهای حسی را که در همان جهت قرار دارند تحریک مینمایند و چون هر یک از سه مجرای نیم مدور در یکی از سه بُعد فضا قرار دارند به این جهت در حین تغییر محل جهت و سمت تشخیص داده میشود.تحریکاتی که بر روی مژکهای حسی سلولهای تاج های شنوایی وارد میگردد به وسیله ٔ عصب دهلیزی به مخچه که مرکز تعادل است میرسد.
خواص کلی صوت : گوش انسان اصوات مختلف را به واسطه ٔ سه خاصیت آن تشخیص میدهد که عبارت است از شدت ، ارتفاع و طنین .
سخن شنو، عاشق نغمه ، گهربند، کر از صفات و دریچه جوی قفس ، ساغر، صدف چشم از تشبیهات اوست . (آنندراج ) :
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش .

شهید.


چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .

کسایی یا رودکی .


گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی نیوه ٔ خروشان را.

رودکی (محیط زندگی و احوال و اشعار ص 519).


بانگ زله کرد خواهد کرّ گوش
هیچ ناساید به گرما از خروش .

رودکی .


امروز بازپوزت ایدون بتافته ست
گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش .

منجیک .


فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار.

فردوسی .


سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان .

فردوسی .


گوش سوی همه سخنها دار
آنچه زو بِه ْ درون جان بنگار.

سنایی .


طبع تو را زآنچه که گوش است کر
نفس تو را زآنچه که چشم است کور.

انوری .


دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن شد که هوش می بشود.

خاقانی .


گر نگیرند گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست .

نظامی (هفت پیکر ص 100).


گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال .

مولوی .


گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی .

سعدی .


کلوا و اشربوا را تو در گوش کن
و لاتسرفوا را فراموش کن .

؟


- امثال :
آدمی فربه شود از راه گوش . (امثال و حکم ج 1 ص 29).
از این گوش می گیرد، از آن گوش در می کند ؛ گفته را به گوش نمی گیرد. (امثال و حکم ج 1 ص 103).
از یک گوش می گیرد از یک گوش بیرون می کند . (امثال و حکم ج 1 ص 176). رجوع به مثل قبل شود.
اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس (فلان چیز) را خواهی دید . (امثال و حکم ج 1 ص 197).
به گوش خر یاسین خواندن ؛ به ناشنوایی پند و اندرز گفتن . (امثال و حکم ج 1 ص 455).
به گوش گفتند چرا فربه نشوی ، گفت ز بس سخنان عجیب شنوم . (امثال و حکم ج 1 ص 455).
گوش به طمع سرو دادن . گوش بر امید سرو نهادن ؛ به امید سود موهوم بسیار، سود اندک را از دست دادن :
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرو
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب .

قطران (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).


گوش تو دو دادند و زبان تو یکی
یعنی که دو بشنو ویکی بیش مگو.

باباافضل (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).


گوش خر بفروش و دیگر گوش خر . (مولوی از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش خر درخور است یا سرخر . (سنایی از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش داده بُوَد به طمْع سرو
داغ خورده بُوَد به طمْع کباب .

قطران (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).


گوش سخن شنو کجا دیده ٔ اعتبار کو ؟

حافظ (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).


گوشش پر است . (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش شیطان کر . (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش عزیز است ، گوشوارش هم عزیز است . (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش کر را سخن شناس که دید
دیده ٔ کاژ راست بین که شنید؟

سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).


گوش گردون کر ؛ نفرین است که در مقام حصول مراد و کامیابی گویند، یعنی آسمان حسدپیشه می شنود، گوش کر باد تا کار تمام بر هم نزند. (آنندراج ) :
در لبش از بوسه مضمونی فرونگذاشتم
گوش گردون کر که جای گفتگو نگذاشتم .

میرزا معز فطرت (از آنندراج ).


گوش گاو خوابیده است ؛ یعنی از حوادث و فتن خبر ندارد وغافل است . کذا فی مجمع التماثیل . (بهار عجم ) (آنندراج ).
گوش و هوش خر چه باشد، سبزه زار .

مولوی (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).


لب مگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیواربسی گوشهاست .
نظامی (مخزن الاسرار ص 166 از امثال و حکم ج 3 ص 1363).
مثل گوش روزه دار بر اﷲاکبر ؛ انتظاری با نهایت بی تابی و بی قراری . (امثال و حکم ج 3 ص 1481).
مگر پشت گوشت (پشت گوشم ) داغ لازم دارد ؟؛ دیوانه نیستم که چنین کنم . (امثال و حکم ج 4 ص 1725).
مگر پشت گوشت را بینی ؟ هرگز آن را نخواهی دید. (امثال و حکم ج 4 ص 1725).
من گوش استماع ندارم لمن یقول . (سعدی از امثال و حکم ج 4 ص 1748).
هرکه گوش سوراخ کند شکر خورد ؛ مثل هندی است نقل از شاهد صادق . چون دختری خرد را برای آویختن گوشواره گوش سوراخ کنند شکرش دهند. (امثال و حکم ج 4 ص 1967).
یک گوشت را درکن یک گوشت را دروازه . (امثال و حکم ج 4 ص 2050).
یک گوشش در است و یک گوشش دروازه . (امثال و حکم ج 4ص 2050).
- آب در گوش کسی کردن ؛ در سودا کسی را فریفتن . (امثال و حکم ج 1 ص 8).
- آکنده گوش . رجوع به همین مدخل شود.
- آویزه ٔ گوش کردن . رجوع به آویزه شود.
- از این گوش بدان گوش بریدن ؛ گوش تا گوش بریدن . قطع کردن سر بتمامه . جدا کردن سر از تن . گرداگرد بریدن سر از تن .
- از بن گوش ؛کنایه از کمال اطاعت و بندگی و خدمتکاری از ته دل ومکنون خاطر باشد. (برهان ). رجوع به «از بن » شود.
- از نرمه ٔ گوش ؛ به کمال اطاعت ، از قبیل :از بن گوش . (از بهار عجم ).
- بازیگوش . رجوع به همین مدخل شود.
- بناگوش . رجوع به مدخل ِ بناگوش شود.
- به گوش آمدن ؛ شنیده شدن . مسموع افتادن . مسموع شدن :
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر.

فرخی .


وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک .

خسروی .


به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ .

سعدی (بوستان ).


ملک را چو گفت ِ وی آمد به گوش
دگر دیگ خشمش نیامد به جوش .

سعدی (بوستان ).


دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیده ست او
به گوش همتش دیگر نیاید شعر و افسانه .

سعدی (بدایع).


از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است .

حافظ.


- به گوش آوردن ؛ پذیرفتن . به گوش گرفتن :
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم ناورد کس به گوش .

نظامی .


- به گوش (کسی ) انداختن ؛ به سمع او رسانیدن . به او شنوانیدن :
که راز مرابا که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی ؟

نظامی (اسکندرنامه ).


- به گوش ایستادن ؛ استراق سمع کردن . (یادداشت مؤلف ) : این دختر شه ملک در پس پرده به گوش ایستاده بود و این سخن می شنید. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ نفیسی ).
- || منتظر و مترصد بودن کسی را. به انتظار کسی بودن : دختر اسکندر را گفت ای ناجوانمرد چرا بازایستادی که اینک پدرم با لشکر خویش رسید،اسکندر گفت من خود به گوش پدرت ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ نفیسی ). بانو چون ماهی آراسته بیرون آمد و قرب یک فرسنگ از باغ بیامد و گوش تو ایستاده است . (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 2ص 139) ۞ . رجوع به ترکیب «گوش ایستادن » شود.
- به گوش (کسی ) خواندن چیزی (مطلبی ) را ؛ پیوسته گفتن و یادآوری کردن . تلقین کردن .
- به گوش (کسی ) رسانیدن چیزی را ؛ او را مطلعو آگاه ساختن . درآگاهانیدن : به گوش سلطان رسانیدند که بغراخان سخنی ناهموار گفته است . (تاریخ بیهقی ).
- به گوش رسیدن ؛ به گوش آمدن . شنیده شدن :
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد بگوش خسرو.

سعدی (ترجیعات ).


چنین گفت بیننده ٔ تیزهوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش .

سعدی (بوستان ).


- به گوش کردن ؛ شنیدن . پذیرفتن :
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به رغبت کنی پند سعدی به گوش .

سعدی (بوستان ).


دنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران .

سعدی (کلیات چ مصفا ص 834).


- به گوش (بر گوش ) گذشتن ؛شنیده شدن . به کسی رسیدن . به سمع رسیدن :
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم جان و خون دلت بفسرد.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 346).


هنر هرچه بگذشت بر گوش او
به فرهنگ یازان بدی هوش او.

فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2082).


- || به خاطر آمدن . تصور کردن :
برآن جایگه بر بُوَد هوش او
چنین روز نگذشت بر گوش او.

فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2094).


- به گوش گرفتن ؛ شنیدن . پذیرفتن :
نه زَهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندرآرد به دوش .

سعدی (بوستان ).


- به گوش (کسی ) گفتن ؛ آهسته نزدیک گوش او گفتن . نجوی کردن . زیر گوش گفتن :
بیامد همانگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 61).


به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیداردل باش و با کس مساز.

فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 653).


چنان دید در خواب کو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش .

فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 1412).


- بیخ گوشی [ گفتن ] ؛ درگوشی گفتن . دهن را نزدیک گوش کسی آوردن و صحبت کردن .
- || محرمانه گفتن .
- پشت گوش انداختن ؛ در برآوردن مقصود کسی درنگ کردن . اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی . کوتاهی کردن در کار کسی .
- پشت گوش فراخ ؛ کسی که سخن و پند را نمی پذیرد. حرف نشنو. اهمال کار.
- پنبه از گوش بیرون کردن (بیرون آوردن ) ؛ آماده ٔ شنیدن شدن و مهیای پذیرفتن سخن گردیدن :
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روزِ دادی هست .

سعدی (گلستان ).


- پنبه از گوش (کسی ) برآوردن (بیرون کردن ) ؛ او را به پذیرفتن واداشتن . به اطاعت و فرمانبری واداشتن : اگر بفرمایی نزدیک وی رَوَم و پنبه از گوش وی بیرون کنم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- پیلگوش . رجوع به مدخل ِ پیلگوش شود.
- توی (در، زیرِ) گوش کسی زدن ؛ به وی سیلی زدن .
- تیزگوش ؛ کسی که گوشش خوب می شنود. رجوع به همین مدخل شود.
- حلقه به گوش ؛ که (گوشواره وآویزه ) در گوش دارد :
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی می کنند و جلوه گری .

سعدی .


- || کنایه از برده . مجازاً،فرمانبردار و مطیع : هم از حلقه ٔ درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم . (گلستان چ یوسفی ص 135).
فدای جان تو گر جان من طمع داری
غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند.

سعدی .


- حلقه درگوش ؛ حلقه به گوش . مطیع. فرمانبردار :
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حُکمت جهان .

سعدی .


یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حُکمت جهان .

سعدی .


غلام حلقه ٔ سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه درگوشی .

سعدی .


- حلقه در گوش کردن ؛ آویختن حلقه به گوش .
- || کنایه از بردگی و بندگی :
از طاعت او حلقه کند قیصر در گوش
وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی .

منوچهری .


ملک را عشق او مدهوش کرده
ز عشقش حلقه ای در گوش کرده .

نظامی .


- حلقه در گوش نهادن ؛حلقه در گوش کردن اطاعت و بردگی و بندگی را.
- خرگوش . رجوع به مدخل ِ خرگوش شود.
- خردگوش ؛ که گوش کوچک دارد.
- درازگوش ؛ که گوش طویل دارد. مجازاً، خر. رجوع به مدخل ِ درازگوش شود.
- در گوش ؛ در انتظار :
این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا.

مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 11).


- در گوش آمدن ؛ شنیده شدن . مسموع افتادن . پذیرفته آمدن :
پند دلبند تو در گوش من آید، هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را؟

سعدی (بدایع).


- در گوش کردن ؛ به گوش کردن . به گوش آویختن :
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریابی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید.

سعدی (طیبات ).


- || شنیدن . پذیرفتن .
- در (به ) گوش (کسی ) کشیدن ؛ به گوش او رسانیدن . به او فهمانیدن . به او شنوانیدن .
- در گوش گرفتن ؛ شنیدن و پذیرفتن :
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.

سعدی .


- در گوش نهادن ؛ به گوش گرفتن و پذیرفتن :
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش .

نظامی .


- درگوشی به کسی زدن ؛ به وی سیلی زدن .
- درگوشی [ گفتن ]، زیرگوشی (بیخ گوشی ) گفتن ؛ دهان را نزدیک گوش دیگری آوردن و آهسته صحبت کردن .
- دروازه ٔ گوش ؛ سوراخ گوش . (برهان ).
- زردگوش . رجوع به مدخل ِ زردگوش شود.
- زیرگوشی [ گفتن ] ؛درگوشی گفتن . رجوع به همین ترکیب شود.
- سرگوشی [ گفتن ] ؛ درگوشی گفتن . رجوع به همین ترکیب شود.
- سر و گوش آب دادن ؛ برای کسب خبر و نشان دادن خود، وارد جایی شدن و سرک کشیدن و به این سوی و آن سوی نظر انداختن و خود را به این و آن نمودن و کسب اطلاع کردن . (فرهنگ لغات عامیانه ).
- سر و گوش جنبیدن . رجوع به گوش (سر و گوش ) جنبیدن شود.
- سُفته گوش ؛ کسی که گوشش را سوراخ کرده اند.
- || مجازاً، بنده ٔ حلقه به گوش :
روز و شب سالکان راه تواَند
سفته گوشان بارگاه تواَند.

نظامی (از گنجینه ٔ گنجوی ص 290).


دو شخص ایمنند از تو کآیی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش .

نظامی .


تو راهست چون من بسی سفته گوش .

نظامی .


- سیاه گوش . رجوع به مدخل ِ سیاه گوش شود.
- سیه گوش ؛ سیاه گوش .رجوع به مدخل ِ سیاه گوش شود.
- شلل گوش . رجوع به مدخل ِ شلل گوش شود.
- فیل گوش . رجوع به مدخل ِ فیلگوش شود.
- کفته گوش ؛ که گوشش شکافته و کفته است .
- کلانگوش ؛ بزرگ گوش .
- کُندگوش ؛ آنکه گوش وی کم شنود. سنگین گوش . گران گوش . رجوع به مدخل ِ کندگوش شود.
- گران گوش ؛ آنکه گوش وی سنگین باشد. که کم شنود. که سامعه ٔ ضعیف دارد.
- گره بر گوش زدن ؛ کنایه از کر شدن . (انجمن آرا).
- گل و گوش ؛ گردن و گوش . بناگوش . گوش و اطراف آن .
- گلیم گوش ؛ گوش بستر. رجوع به مدخل ِگلیم گوش شود.
- گوش آکندن ؛ مقابل گوش باز کردن . کنایه از گوش ندادن . نشنیدن . پر کردن گوش (از پنبه ٔ غفلت ). توجه نکردن :
امکان دیده بستنم از روی یار نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم .

سعدی (طیبات ).


بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول .

سعدی .


ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی .

سعدی (کلیات چ مصفا ص 801).


- گوش آوا و گوش آوای ؛ کنایه از کسی که هرچه بشنود خوب بفهمد و یاد گیرد. و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج ). گوش سرای . رجوع به مدخل ِ گوش سرای شود.
- گوش (از کسی ) برنداشتن ؛ پیوسته متوجه او بودن . پیوسته گوش به او داشتن :
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم و گوش .

فردوسی .


- گوش افتادن (فتادن ) ؛ کر شدن و ناشنودن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (رشیدی ) (انجمن آرا):
کوفت چو آن کوس شغبناک را
گوش فتاد اشتر چالاک را.

امیرخسرو (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج ).


- گوش افکندن (فکندن ) ؛ متوجه شدن و ملاحظه فرمودن . (آنندراج ) :
گوشی به نوحه سنجی طالب فکن که باز
خون می تراود از لب شیرین طراز او.

طالب آملی (از آنندراج ).


- || به مجاز، تن دردادن :
چو خر گوش افکند در بردباری
کند هر کودکی بر وی سواری .

نظامی .


- گوش انداختن ؛ گوش افکندن . متوجه شدن و ملاحظه فرمودن . (آنندراج ) :
بعدِ عمری که به افسانه ٔ ما گوش انداخت
بخت بد بین که به جز حرف شکایت نشیند.

حامد بهبهانی (از آنندراج ).


شاهدی کو که یک نفس گوشی
به دل دردپرور اندازد.

عرفی (از آنندراج ).


- گوش ایستادن (واایستادن ) ؛جایی پنهان شده ، حرف دیگری را شنیدن . (فرهنگ نظام ).استراق سمع کردن . به گوش ایستادن . رجوع به ترکیب ِ «به گوش ایستادن » شود.
- گوش (کسی ) با دیگری بودن ؛ توجه به سخن او داشتن :گوشم با شماست ، هرچه می خواهید بگویید، می شنوم . (از فرهنگ نظام ).
- گوش بر ؛ در تداول عامه ، کسی که بیشتر با پول قرضی زندگانی نماید. کسی که به چربدستی و زرنگی به وام ستاند به قصد بازپس ندادن . تیغزن که سهل تواند وام گرفت . (یادداشت مؤلف ). کلاه بردار. گول زن .
- گوش برآواز ؛ کنایه از مترصد و منتظر وصول خبر. (آنندراج ).
- گوش برآواز بودن ؛ منتظر بودن . (فرهنگ نظام ).
- گوش برافراختن ؛ متوجه چیزی شدن ، و آن بیشتردر ستور به کار میرود. مجازاً در مردم به معنی گوش فرادادن و گوش تیز کردن . شنودن یا متوجه شدن چیزی یامطلبی را :
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 193).


برآورد اسب کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش .

فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 833).


چو بشنید پیران برافراخت گوش
برآمد ز گردان لشکر خروش .

فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 1152).


- گوش بر پیغام بودن ؛ منتظر پیغام کسی بودن :
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس می رود ایام .

سعدی (طیبات ).


- گوش برتافتن (از کسی ) ؛ کنایه از اعراض نمودن . (آنندراج ) :
طالب از دستان ما گوش حقیقت برمتاب
یک نوای ما کم از صد نغمه ٔ داود نیست .

طالب آملی (از آنندراج ):


- گوش برتافتن (کسی را) ؛ او را آگاهانیدن . (از آنندراج ) :
اگر سرّ لفظت به دل یافتند
به معنی تو را گوش برتافتند.

ظهوری (از آنندراج ).


- گوش بر خطاب بودن ؛ گوش به سخن کسی بودن . گوش به فرمان کسی بودن :
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است .

سعدی .


- گوش برداشتن ؛ ناامید شدن و قطع نظر کردن از انتظار چیزی .
- || انتظار کشیدن . (ناظم الاطباء) (برهان ).
- گوش بر در داشتن (گوش به در داشتن ، گوش بر در نهادن ، گوش به در بودن ، گوش بر در ماندن ) ؛ انتظار کشیدن و منتظر بودن .(ناظم الاطباء) (برهان ) :
چنان گوشم به در چشمم به راه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است .

(ویس و رامین ).


مدتی شد که تا بدان امیّد
چشم دارد به راه و گوش به در.

انوری .


که جهانی نهاده اند تو را
چشم بر راه و گوشها بر در.

جمال الدین عبدالرزاق .


گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که گذارد پیام .

سعدی (طیبات ).


- گوش بر راه بودن ؛ گوش به راه بودن . در انتظار بودن :
گوشم همه روزه زانتظارت
بر راه و نظر بر آستان است .

سعدی .


رجوع به گوش به راه بودن شود.
- گوش برزنگ ؛ نگران و بی صبر و ناشکیبا و درانتظار و مشوش و پریشان . (ناظم الاطباء). کنایه از گوش به آواز زنگ شاطران بوده است ، چه مادام که شاطران نمی رسند صدای زنگ ایشان به گوش نخورد. (آنندراج ) :
رفت اگر قاصد مشو نومید ازبرگشتنش
می رسد آخر نویدی گوش دل بر زنگ باش .

سالک یزدی (از آنندراج و فرهنگ نظام ).


تنم افسرده شد از بس نشستم
به راه محمل او گوش برزنگ .

محمدقلی سلیم (از آنندراج و فرهنگ نظام ).


رجوع به گوش به زنگ شود.
- گوش برصدا ؛ گوش برزنگ . گوش بردر. (آنندراج ) : نغمه زدای فغان عشق و گوش برصدای مقام شناسان . (ملاطغرا، الهامیه ، از آنندراج ).
- گوش برفرمان بودن ؛ مطیع و فرمانبردار بودن .
- گوش برگوش ؛ گوش روی گوش . تنگ در بر یکدیگر :
به هر گوشه دو مرغک گوش برگوش
زده بر گل صلای نوش برنوش .

نظامی .


- گوش برنداشتن . رجوع به ترکیب ِ «گوش از کسی برنداشتن » شود.
- گوش بریدن ؛ به مزاح ، قرض کردن . (امثال و حکم ج 3 ص 1331). وام گرفتن به قصد بازندادن . به حیله پول از کسی درآوردن . رجوع به ترکیب ِ «گوش کسی را بریدن » شود.
- گوش به آواز بودن ؛ منتظر و مترصد بودن :
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد از این گوش به آواز درِ دل باشم .

صائب .


رجوع به «گوش برآواز» و «گوش به راه » و «گوش به کسی ... داشتن » شود.
- گوش به انگشت گرفتن ؛ بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج ). سرانگشت در سوراخ گوش نهادن تا چیزی شنیده نشود.
- گوش به پنبه گرفتن ؛ مسدود کردن گوش با پنبه تا چیزی نشنود : به ذکر مشغول بودی و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود. (اسرارالتوحید چ صفا ص 29).
- گوش به در ؛ به معنی گوش برآواز است که منتظر و انتظارکش باشد. (برهان ). کنایه از انتظار کشیدن باشد. (انجمن آرا) :
مانده عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید.

عطار.


رجوع به ترکیب «گوش بر در داشتن » شود.
- گوش به راه ؛کنایه از مترصد و منتظر وصول خبر. (آنندراج ).
- گوش به راه بودن ؛ چشم به راه بودن . منتظر ورود کسی بودن . در انتظار خبر کسی یا چیزی بودن :
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم .

سعدی (طیبات ).


- گوش به زنگ بودن ؛ منتظر بودن . مهیا بودن نزول کسی یا حدوث امری را. چشم داشتن . در انتظار بودن :
امشب از باد صدای جرسی می آید
همه شب گوش به زنگم که کسی می آید.
پسر میرزا شجاع ابن عم ملک حمزه (ازآنندراج و امثال و حکم ج 3 ص 1331). رجوع به گوش برزنگ شود.
- گوش به شنودن ِ چیزی کردن ؛ گوش دادن به چیزی . (از ناظم الاطباء).
- گوش به کسی سپردن (چشم و گوش به کسی سپردن ) ؛ گوش به سخن او داشتن . به دقت متوجه وی بودن :
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم وگوش .

فردوسی .


به سیندخت بسپرد مهراب گوش
دلی پر ز کینه سری پر ز جوش .

فردوسی .


- گوش به کسی (به آواز و سخن و اشاره ٔ کسی ) داشتن ؛ گوش به وی فرادادن . متوجه کسی یا گفته ٔوی بودن . مراقب کسی بودن :
همی برد هر سو بزانوش را
بدو داشتی در سخن گوش را.

فردوسی .


من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند. (تاریخ بیهقی ). همگان را باید گفت گوش به اشاره ٔ صاحب دیوان دارند. (تاریخ بیهقی ص 502). سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه به جایی نتواند رفت . (تاریخ بیهقی ).
- گوش به گوش رسیدن ؛ به همه گفته شدن . گوشاگوش افتادن .
- گوش بودن ؛ ساکت بودن . دم نزدن . هیچ نگفتن . فقط گوش دادن :
گر پُری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوش باش .

نظامی .


چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش .

مولوی .


به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی دریابد این معنی که گوش است .

سعدی (گلستان ).


- گوش پر شدن از چیزی ؛ کنایه از بسیار شنیدن چیزی . (آنندراج ). چیزی را بسیار شنیدن بدان حد که از شنیدن مجدد آن ، اثر در شنونده پیدا نشود.(از فرهنگ نظام ).
- || به اشتیاق شنوده شدن . فراوان شنیده شدن . متلذذ شدن از سمع :
از این حدیث بشارت که گوش جان پر شد
دهان چو غنچه ز بالیدن جهان پر شد.

حسین ثنایی (از آنندراج ).


- گوش پر کردن از چیزی ؛ کنایه از بسیار شنوانیدن چیزی . (آنندراج ). بسیار بر کسی خواندن : اماگوش ما از وی پر کرده اند و هنوز می کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
خاطرت از شکوه ٔ ما کی پریشان میشود
زلف پر کرده ست از حرف پریشان گوش تو.

صائب (از آنندراج و فرهنگ نظام ).


رجوع به ترکیب ِ«گوش کسی را پر کردن » شود.
- گوش پنهان کردن (پهن کردن ، پهن ساختن ) ؛ کنایه از امید خبری داشتن و انتظار کشیدن که به مراد شنیده شود. (آنندراج ) :
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده زشاخ درخت خویش .

حافظ (دیوان ص 197).


پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هرکه گوشی پهن سازد محرم این راز نیست .

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


صاحب آنندراج ترکیب مذکور را آورده و دو بیت فوق را نیز شاهد آن قرار داده اما چنانکه باید متناسب معنی منظور نیست و ظاهراً به معنی توجه کردن و گوش دادن است .
- گوش پیچ . رجوع به همین مدخل شود.
- گوش پیچیده . رجوع به همین مدخل شود.
- گوش تاگوش ؛ از یک گوش تا گوش دیگر. ردیف و پهلوی هم .
- گوش تا گوش بریدن ؛ از یک طرف سر تا طرف دیگر بریدن : میر غضب دیروز سر مقصر را گوش تا گوش برید. (از فرهنگ نظام ).
- گوش تر شدن ؛ شنیده شدن . (از رشیدی )(از ناظم الاطباء). متلذذ شدن از سماع . (آنندراج ) :
چو زآن نغمه شد شاه را گوش تر
در آن بیهشی گشت بیهوش تر.

امیرخسرو دهلوی (از رشیدی و آنندراج ).


- گوش تیز ؛ گوش سرای . رجوع به ترکیب ِ «گوش سرای » شود.
- گوش تیز کردن ؛ بلند کردن حیوان گوش خود را و برگرداندن سر به طرف آوازی که میخواهد بشنود. (فرهنگ نظام ). با گوش افراخته به سویی که از آنجا آوازی شنیده میشود یا حرکتی دیده میشود توجه کردن . گوش افراختن .
- || متوجه شدن و ملاحظه فرمودن . (آنندراج ) :
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا. ۞

مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 143).


- || به مجاز، توبه کردن کسی به شنیدن چیزی . (از فرهنگ نظام ).
- گوش جنبانیدن ؛ از غفلت برآمدن و آگاه گشتن . (آنندراج ).
- گوش (سر و گوش ) جنبیدن ؛ مایل به فعل حرام بودن . بیشتر در زن استعمال میشود: فلان زن این روزها گوشش می جنبد. (از فرهنگ نظام ). تمایل به جنس مخالف پیدا کردن . رجوع به ترکیب ِ «سر و گوش » جنبیدن شود.
- گوش خاریدن ؛ توقف کردن و مکث نمودن . (برهان ) (رشیدی ). مکث و درنگ کردن . (آنندراج ). فکر کردن و در فکر شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). مسامحه در بردن ِ فرمان کردن . در فکر عذر افتادن . (فرهنگ نظام ) :
دو چشم ِ کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسرده ٔ غافل بیا و گوش مخار.

مولوی (دیوان شمس ج 3 ص 37).


- گوش خراش ؛ که به گوش آزار رساند (صدا و آواز). منکر. زشت (آواز).
- گوش خواباندن ؛ منتهز فرصت شدن :
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشوایمن
چو توسن گوش خواباندلگدها در قفا دارد.

صائب (از آنندراج ).


- گوش خورده ؛ کنایه از گوشمال خورده . (انجمن آرا).
- گوش چهار شدن (گشتن ) ؛ با نهایت شیفتگی و دقت گوش فرادادن :
به دو دیده نتوان دید رخ عیسی را
چار گشته همه را گوش سوی نغمه ٔ خر.

بدر جاجرمی (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).


- گوش دادن . رجوع به همین مدخل شود.
- گوش داشتن . رجوع به همین مدخل شود.
- گوش دراز کردن ؛ گوش پهن کردن . امید خبری داشتن و انتظار کشیدن . (از آنندراج ).
- گوش دماغ کردن ؛ گوش و بینی مقصر را بریدن . (فرهنگ نظام ). مقداری از گوش و بینی کسی را بریدن برسبیل جزای عملی بد. (یادداشت مؤلف ). بریدن پاره ای از گوش و نوک بینی ، و این را برای کیفر بعضی از دزدان و امثال آنها می کردند.(یادداشت مؤلف ).
- گوش را پنبه گذاشتن ؛ به گفته ٔ دیگران وقعی نگذاشتن . نشنیدن سخن کسی . رجوع به ترکیب ِ «پنبه از گوش بیرون کردن » و «پنبه در گوش » و «گوش به پنبه گرفتن » شود.
- گوش رباب ، گوش طنبور ؛ آلت کوک کردن آن . گردنا. گردانک :
بود گوش طنبور تا کی گران
گره تا به کی تار را بر زبان ؟

بیدل (از آنندراج ).


بمال از ره لطف گوش رباب
که شور طلب یادش آمد به خواب .

بیدل (از آنندراج ).


- گوش رفتن ؛از بلندی آواز یا بسیاری ِ سخن یا صوتی خشن در گوش ناراحتی احساس کردن . احساس تألمی در گوش کردن : گوشم رفت ، سرسام گرفتم .
- گوش زدن با کسی ؛ دعوی برابری کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ) :
رایت میمونْت که شد چرخ تاب
گوش زده با علم آفتاب .

میرخسرو (از مجموعه ٔ مترادفات ص 163).


- || به طور آگاهی استماع کردن . (ناظم الاطباء). آگاهی را استماع کردن .
- گوش ساغر مالیدن ؛ ساغر به کف آوردن و می نوش کردن . (ازآنندراج ) (از غیاث اللغات ).
- گوش سبک داشتن ؛ به حرف هر کس گوش گذاشتن ، و این مقتضای تلون مزاج بود. (آنندراج ).
- گوش (چشم و گوش ) سپردن به کسی (به گفتار کسی ) ؛ گوش بدو دادن . استماع کردن به میل و رغبت بسیار. نیک متوجه او شدن که چه گوید :
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 28).


به سیندخت مهراب بسپرد گوش
دلی پر ز کینه سری پر ز جوش .

فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 183).


چو بشنید کاموس بسیارهوش
به پیران سپرد آن زمان چشم و گوش .

فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 953).


- گوش سرای ؛ آن باشد که چون چیزی گویند، بشنود. (لغت فرس ص 528). آن باشد که هرچه بگویند نیک بشنود. (صحاح الفرس ). کسی را گویندکه هرچه بشنود نیکو فهم کند. (برهان ). آنکه هرچه بشنود نیکو فهم کند، و گوش آوا نیز گویند. (رشیدی ). آن کسی را گویند که هرچه بگویی بشنود و نیک فهم کند. (اوبهی ). گوش آوای . (آنندراج ). کنایه از کسی که هرچه بشنود خوب بفهمد و یاد گیرد، و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج ).
- گوش سفته ؛ گوش سوراخ . حلقه به گوش .
عبد. بنده :
آن گوشه نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه ای نهفته .

نظامی .


- گوش سوراخ ؛ گوش سفته . عبد. بنده :
سنانش را کمربندی به نهمت نیزه ٔ خطی
کفش را گوش سوراخی به رغبت گوهر معدن .

احمدبن مؤید سمرقندی .


- گوش شدن ؛ شنیدن ومتوجه شدن به چیزی با حضور دل . (ناظم الاطباء). بسیار سخن شنو گردیدن . (آنندراج ). حالت استماع گرفتن . به حالت استماع درآمدن :
جمله ٔ ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمایی هر آن فرمان که هست .

عطار.


- گوش فرادادن ؛ گوش دادن . گوش فراداشتن .
- گوش فراداشتن ؛ گوش دادن . شنیدن و توجه کردن . استماع . به حالت استماع درآمدن .
- گوش فریب ؛ فریبنده ٔ گوش . لذت بخش به شنودن . فریبا به استماع : سخنان گوش فریب . خبرهای گوش فریب .
- گوش فریبی ؛ چگونگی گوش فریب .
- گوش کر شدن ؛ ناشنوا شدن . از شنودن بازماندن :
ز هر سو برآمد ز لشکر خروش
همی کر شد از ناله ٔ کوس گوش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 687).


ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از ناله ٔ زار گوش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 856).


اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 926).


- گوش کسی را بردن ؛ از بلندی آواز یا بسیاری ِ سخن او را رنجی سخت دادن .
- گوش کسی را بریدن ؛ از او پول گرفتن به قصد ندادن . به حیله پول از کسی درآوردن . در اصطلاح عامه ، تیغ زدن . رجوع به ترکیب «گوش بریدن » شود.
- گوش کسی را پر کردن ؛ نرم نرم او را برای امری نامطبوع آماده کردن . رجوع به ترکیب «گوش پر کردن » شود.
- گوش کسی گرفته بودن ؛ ذوق شنیدن نداشتن یا خوب شنیدن نتوانستن . (از آنندراج ). مسدود بودن گوش . بسته بودن گوش :
از عمر رفته ٔ ما آوازه ای نیامد
بانگ درا رسا نیست یا گوش ما گرفته .

میرزا مهدی خان (از آنندراج ).


- گوش کش کردن کسی را ؛ مطلبی را به کسی به نحوی غیرمفصل و غیرمشروح و با نهایت اختصار یا به کنایه فهمانیدن . (یادداشت مؤلف ).
- گوش کشیدن ؛ سخن شنیدن و متوجه شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء).
- || ترک شنیدن [ کردن ] . (آنندراج ) :
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش .

مولوی .


پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش ۞ کشیده است از آن گوش به من نمی کند.

حافظ (دیوان ص 130).


گوشه کشیدن .
- گوش گذارکردن ؛ رسانیدن به گوش . (آنندراج ). شنوانیدن به آهستگی و نرمی و با عبارت کوتاه . (یادداشت مؤلف ):
کس نیارد برِ او دم زند ۞ از قصه ٔ ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند.

حافظ (دیوان ص 128).


- گوش ِ گران ؛ گوشی که دیر شنود. (از آنندراج ) :
زبان پندگویان گرچه چون خار مغیلان است
لباس کعبه ٔ دل پرده ٔ گوش گران باشد.

میرزا معز فطرت (از آنندراج ).


- گوش گرفتن ؛ تنبیه شدن و اعتراف به جهل خود کردن . (آنندراج ) :
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیریم
به آشنا ز سخن های آشنا چه رسد؟

صائب (از آنندراج ).


آتش از گرمی افسانه ٔ من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق گفتار من است ؟

صائب (از آنندراج و بهار عجم ).


- || با توجه شنیدن . (فرهنگ نظام ). به گوش گرفتن . پذیرفتن و قبول کردن (پند و نصیحت را) :
نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند.

سعدی .


تو را پند سعدی بس است ای پسر
اگر گوش گیری چو پند پدر.

سعدی (بوستان ).


- || رام کردن و به چنگ آوردن . (حاشیه ٔ وحید دستگردی بر خسرو و شیرین نظامی ص 353) :
یکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد.

نظامی .


- || کر شدن گوش . (فرهنگ نظام ).
- گوش ِ گرفته ؛ کنایه از گوش که به دیر شنود. (آنندراج ).
- گوش گشادن ؛ گوش پهن کردن . گوش گشودن . (آنندراج ). حالت استماع گرفتن :
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 40).


فریدون برآشفت و بگشاد گوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 44).


چو بشنید کاوس از ایوان خروش
بلرزید و بگشاد از خواب گوش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 546).


گوشی بگشای تا بگویم
از بی خبران شنو خبرها.

ظهوری (از آنندراج ).


- گوش گشتن ؛ شنیدن ، چنانکه در شنیدن تمام گوش باشد. (رشیدی ). سخن شنیدن و متوجه شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). بسیار سخن شنو گردیدن . (آنندراج ). سخت نیوشا شدن :
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.

ضیائی بخشی (از آنندراج ).


- گوش گشودن ؛ توجه به استماع فرمودن . (آنندراج ). حالت استماع گرفتن :
گرد سر گردم تو را بر شکوه ٔ فوجی چو گل
گوش می باید گشود اما نمی بایدشنید.

فوجی (از آنندراج ).


- گوش گماردن ؛ گوش دادن . قصدِ نیوشیدن کردن . به استماع پرداختن :
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان زَاهرمن تا سروش .

سعدی (بوستان ).


- گوشمال دادن ؛ سیاست و تنبیه کردن . رجوع به همین مدخل و ترکیب ِ «گوش مالیدن » در ذیل گوش شود.
- گوشمالی دادن ؛ گوشمال دادن . رجوع به مدخل «گوشمال دادن » شود.
- گوش مالیدن ؛ فشردن گوش کسی با انگشتان . عرکه . به درد آوردن گوش را با فشردن آن به انگشت :
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام .

مولوی .


برآوردم از هول و وحشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش .

سعدی (بوستان ).


یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت .

سعدی (بوستان ).


- || توسعاً، مجازات کردن . سیاست . تنبیه کردن . تأدیب کردن . گوشمال دادن :
تو گر به مال و امل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال .

کسایی مروزی .


خنک مرد درویش با دین و هوش
فراوان جهانش بمالیده گوش .

فردوسی .


زآن سخنها که بدو طبع تو را میل و هواست
گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست . ۞

منوچهری .


گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.

منوچهری .


چو مالد به زه گوشه های کمان
بمالد به کین گوش گشت زمان .

اسدی .


گر میل کند سوی هزل گوشم
بَانگشت خرد گوش خود بمالم .

ناصرخسرو.


شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست .

سنائی (حدیقه ).


گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .
(از مقدمه ٔ محمدبن علی الرقا بر حدیقه ٔ سنایی ).
گه ناامیدی به جان بازکوش
که مردانه را کس نمالید گوش .

نظامی .


به معجز گوش مالد اختران را
به دین خاتم بود پیغمبران را.

نظامی .


یکی گفت هیچ این پسر عقل و هوش
ندارد، بمالش به تعلیم گوش .

سعدی (بوستان ).


- || مالیدن گوش بربط (چنگ ، رباب )؛ نواختن بربط. نواختن و زدن آنها را و مطلقاً کوک کردن ذوات الاوتار :
بدانسان گوش بربط را بمالید
کز آن مالش دل بربط بنالید.

نظامی .


- || منکوب و مغلوب کردن :
گَرْت نباید که شوی خوار و زار
گوش طمع سخت بگیر وبمال .

ناصرخسرو.


چو سودا خرد را بمالید گوش
نیارد دگر سر برآورد هوش .

سعدی (بوستان ).


- || گزند و آسیب رسانیدن :
گر نمالیمشان به رای و به هوش
ملک را چشم بد بمالدگوش .

نظامی .


- گوش نالیدن ؛ بدون دعوی به کار عظیم مستعد شدن . (غیاث اللغات از شروح سکندرنامه ).
- گوش نواز . رجوع به همین مدخل شود.
- گوش نهادن ؛ سخن شنیدن و متوجه شدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). تسمع. گوش دادن . گوش فراداشتن :
همه لشکرش برگرفته خروش
به هومان نهاده سپهدار گوش .

فردوسی .


از آن غار بی بن برآمد خروش
شنیدم نهادم به آواز گوش .

فردوسی .


دل تور و سلم آمد از غم به جوش
به راه شبیخون نهادند گوش .

فردوسی .


- || امید چیزی داشتن و انتظار کشیدن که به مراد شنیده شود. (آنندراج ).چشم دوختن . مترقب و منتظر و مترصد بودن :
نهاده گوش به آواز تعزیت شب و روز
که تا که میرد یا از کجا برآید وای .

سوزنی .


- || ترک دادن وواگذاشتن . (برهان ) (ناظم الاطباء).
- گوش واایستادن ؛ استراق سمع کردن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب های «گوش ایستادن »و «به گوش ایستادن » شود.
- گوش و بینی کردن کسی را ؛ گوش و بینی او را بریدن . مثله . امتثال .
- گوش و دماغ کردن کسی را ؛ گوش و بینی او را بریدن .
- گوش های کسی آویخته شدن ؛ کبر پیشین را رها کردن . از اسب غرور و تکبر پیاده شدن .
- گوش هوش ؛ استماع و توجه . (ناظم الاطباء) :
تو گوش هوش نکردی که دوش می گفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل .

سعدی .


محل قابل و آنگه نصیحت قائل
چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال ؟

سعدی .


هر دم زبان مرده همی گوید این سخن
لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی .

سعدی .


- یک سردوگوش ؛ که دارای سر و دو گوش است . کخ لولو. لولوخرخره .رجوع به لولو و لولوخرخره شود.
|| مخفف گوشه . (غیاث ). کنج و گوشه . (برهان ). به معنی گوشه نیز آمده . (رشیدی ) (از جهانگیری ). گوشه و زاویه . (ناظم الاطباء) :
جگرگوش مرا در مستمندی
نترسیدی که در روی اوفکندی . ۞

نظامی (از جهانگیری و انجمن آرا).


- بسیارگوش ؛ مخفف بسیارگوشه .کثیرالزوایا. کثیرالاضلاع .
- پنج گوش ؛ مخفف پنج گوشه . کثیرالاضلاع . پنج ضلعی . مخمس .
- چهارگوش ؛ دارای چهار گوشه . مربع.
- چهارگوشی ؛ آنچه چهار گوشه دارد.
- دوگوش ؛ دارای دو گوشه .
- ده گوش ؛ دارای ده گوشه . ده ضلعی .
- سه گوش ؛ مثلث . دارای سه زاویه .
- شش گوش ؛ مسدس . دارای شش زاویه .
- کلاه گوش ؛ گوشه ٔ کلاه .
- گوشاگوش ؛ گوش به گوش . ازاین گوشه تا آن گوشه . از این سر تا آن سر : و خبر مرگ [ خوارزمشاه ] گوشاگوش افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357).
- گوش تاگوش ؛ از این سر تا آن سر. (غیاث ) (آنندراج ). از گوشه ای تا گوشه ای . کران تا کران :
گوش تاگوش جهان از عمل حکمت اوست
چون دماغ پسر مریم خالی ز خلل .

سنجر کاشی (از آنندراج ).


- گوش تا گوش نشسته بودن ؛ کران تا کران نشسته بودن .
- گوش گرفتن ؛ گوشه گرفتن :
گوش ۞ گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است .

سعدی .


- مالیده گوش ؛ مایل به گردی و مدوری .
- نُه گوش ؛ دارای نه زاویه و گوشه .
- هشت گوش ؛ دارای هشت گوشه .
- هفت گوش ؛ دارای هفت گوشه .
|| به معنی نظر و انتظار نیز آمده است . (برهان ) (انجمن آرا). انتظار و اشتیاق . (ناظم الاطباء) :
پاس می داشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش .

نظامی (هفت پیکر ص 327).


چشم من ار خون شود از غم رواست
کز تو چرا گوش وفا داشتم .

جمال الدین عبدالرزاق .


|| در فرهنگ به معنی منتظر نیز آمده . (رشیدی ) (از انجمن آرا) :
خلقی نشسته گوش ما مست خوش مدهوش ما
نعره زنان در گوش ما کای سوی شاه آ ای گدا.

مولوی (از رشیدی ).


- گوش ِ... بودن ؛ مواظب و مترصدِ... بودن . منتظرِ... بودن . انتظارِ... داشتن : اراقیت ملکه ٔ پریان گوش ِ آن بود که چون نیم شب باشد با لشکر پریان بر لشکر شاه زند. (اسکندرنامه ).
- گوش ِ کسی ایستادن ، به گوش ِ کسی ایستادن ؛ منتظر و مترصد کسی بودن : و قرب یک فرسنگ از باغ بیامد و گوش تو ایستاده است . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ نفیسی ). اسکندر گفت من خود به گوش پدرت ایستاده ام . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ نفیسی ).
|| حفظ و محافظت . (برهان ). حفاظت و حراست و نگاهداری . (ناظم الاطباء). ورجوع به مدخل ِ گوش داشتن شود. || جاسوس وخبرگیر. (ناظم الاطباء). || کنایه از ترک دادن باشد. (انجمن آرا). || سامع و مستمع وشنونده . (ناظم الاطباء). حرف شنو. شنوا. (یادداشت مؤلف ). || هر یک از دو زایده ٔ عصبی بر دهانه ٔ مدخل خون و هوا در دل که دائم قبض و بسط دارند، و به عربی آن دو را اذناالقلب خوانند. (یادداشت مؤلف ). || بروت و سبیل و شارب . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
سمعک || شنیدیار
گوش یشت . [ ی َ ] (اِخ ) نام یکی از یشتهای بیست و یک گانه ٔ اوستا. رجوع به مزدیسنا ص 131 شود.
گوش گلو. [ گ َ ] (اِ مرکب ) جانوربحری است جهت مهره زدن به کار آید. (نزهةالقلوب ).
گوش گیر.(نف مرکب ) بمجاز آزاردهنده . اذیت کننده : چو من بلبلی را بود ناگزیراز این گوش گیران شوم گوشه گیر.نظامی .
گوش سنب . [سُمْب ْ ] (اِ مرکب ) هزارپا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
گوش کاو. (اِ مرکب ) گوش پاک کن . (یادداشت مؤلف ). آلت کاویدن گوش . || (نف مرکب ) که گوش کاود. آنکه گوش کاود.
گوش شور. (اِ مرکب ) رجوع به گوش شوی شود.
گوش شوی . (اِ مرکب ) و در تداول عامه گوش شور. آلتی که بدان گوش شویند. آلتی طبیبان متخصص گوش را محض شستن گوش . (یادداشت مؤلف ). || (نف ...
گوش خزک . [ خ َ زَ ] (اِ مرکب ) ۞ کرم هزارپا. (رشیدی ). به معنی گوش خز است که هزارپا باشد. (برهان ). گوش خزه . گوش خز. گوشالنگ . گوش سنب . گوش ...
گوش خزه . [ خ َ زَ/ زِ ] (اِ مرکب ) گوشالنگ . گوش خز. گوش خزک . گوش خیزک .هزارپا. گوش سنب . رجوع به هر یک از این کلمات شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۱۵ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.