گوش ماهی . (اِ مرکب ) صدف را می گویند و آن غلاف مروارید است . (برهان ). نوعی است از صدف که به گوش ماهی ماند. (رشیدی ). گوش دریا. (آنندراج ). حَرج . (مهذب الاسماء). ذَبل . (منتهی الارب ). صدف . (بحر الجواهر). مِنقاف ، نوعی گوش ماهی . (از المنجد). وَدع . وَدَع . (بحرالجواهر)
: مرا یک گوش ماهی بس کند جای
دهان مار چون سازم نشیمن .
خاقانی .
من و گوشه ٔ کهتر از گوش ماهی
که گیتی چو دریا مشوش فتاده است .
خاقانی .
چنان تنگی در او از جوش ماهی
که نبود جای دُر در گوش ماهی .
سلیم (از آنندراج ).
شد از موج آن بیکران بحر قیر
پر از گوش ماهی هزارآبگیر.
ملاعبداﷲ هاتفی (از آنندراج ).
|| پیاله که از صدف سازند. (برهان ). پیاله ٔ صدفی . (رشیدی ). پیاله ٔ شراب ازصدف . (از مجموعه ٔ مترادفات ص
83)
: یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه جیفه ٔ سودا برافکند.
خاقانی .
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه .
خاقانی .
باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان
هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبحدم .
خاقانی .