گونه گون . [ ن َ
/ ن ِ ] (ص مرکب ) به معنی گوناگون که رنگارنگ باشد. (برهان قاطع). رنگهای مختلف و رنگارنگ . (ناظم الاطباء). لونالون . ملون به الوان . همه رنگ . رنگ به رنگ . از لون دیگر
: تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
بر او گونه گون خوشه های گهر.
فردوسی .
نشستنگهش بد سراپرده هفت
همه گونه گون دیبه زربفت .
اسدی .
رجوع به گوناگون شود.
|| جنس به جنس . انواع . (برهان قاطع). اجناس مختلف . (ناظم الاطباء). جوراجور.متعدد. متنوع . از چند نوع . بسیار. مختلف از هر قبیل و صنف . از هر دستی و از هر نوعی
: نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختندش فزونی فزون .
فردوسی .
سوم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره .
فردوسی .
ز بس گونه گون پرنیانی درفش
چه سرخ و چه سبز و چه زرد و بنفش .
فردوسی .
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم با گونه گون نثار.
منوچهری .
زنان را گرچه باشد گونه گون کار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار.
(ویس و رامین ).
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
به پوزش بر پهلوان تاختند.
اسدی .
بدو داد شاهی ز روی هنر
براین بیکران گونه گون جانور.
اسدی .
بگرداندش گه درون گه برون
بدان تا بگردیم ما گونه گون .
اسدی .
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان .
اسدی .
خرد را اولین موجود دان پس نفس و جسم آنگه
نبات و گونه گون حیوان و آنگه جانور گویا.
ناصرخسرو.
چو گوهر است که یک مشت خاک در تن ما
به فر و زینت او گونه گون هنر دارد.
ناصرخسرو.
از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست .
ناصرخسرو.
پرجوش دیگ سینه چه داری که میپزند
در مطبخ أبیت
۞ ترا گونه گون طعام .
کمال اسماعیل .
گونه گون میدید ناخوش واقعه
فاتحه می خواند با القارعه .
مولوی .
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون .
سعدی .
|| هیأتهای مختلف . حالتهای مختلف . صورتهای مختلف . شکلهای مختلف
:ولی از قیاس و ره آزمون
همی بینمت هر زمان گونه گون .
فردوسی .