اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

گوی

نویسه گردانی: GWY
گوی . (اِ) گه . گوه . فضله ٔ آدمی و دیگر جانوران :
ز جغد و بوم به دیدار شومتر صد بار
ولی به طعمه ۞ و خیتال ۞ جخج ۞ گوی همای .

سوزنی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۱۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
گوی بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) حمل کردن گوی از جایی به جای دیگر. منتقل ساختن گوی . || کنایه از زیادتی کردن و فایق آمدن است . (برهان ...
گوی بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) به معنی گوی بستن صیاد است تا خود را درآن جهت گرفتن شکار پنهان نماید. (یادداشت مؤلف ).
گوی زرین . [ ی ِ زَرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گوی که از زر باشد. || آفتاب . خورشید. شمس . رجوع به گوی زر شود.
گوی ساکن . [ ی ِ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از کره ٔ زمین است . (برهان قاطع). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء). || نقطه هایی را گویند که ...
گوی سنجق . [ س ِ ج َ ] (اِخ ) نام جایی است درمغرب سردشت واقع در حدود ترکیه . (یادداشت مؤلف ).
گوی گردان . [ گ َ ] (اِ مرکب ) گوی گردانک . گوگردانک . سرگین گردانک . جعل . جانوری است که سرگین را گلوله کند و بغلطاند و ببرد و به عربی جعل و ...
لطیفه گوی . [ ل َ ف َ / ف ِ ] (نف مرکب ) لطیفه گو. آنکه لطیفه گوید. آنکه سخن مختصر گوید در کمال حسن و خوبی .
مدیحه گوی . [ م َ ح َ /ح ِ ] (نف مرکب ) مداح . ستایشگر. رجوع به مداح شود.
مرثیه گوی . [ م َ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) که در عزای مرده ای شعر سراید و ذکر محامد و محاسن او کند و بر مرگش تأسف خورد : روحی به خبر مرثیه گوی...
مسلسل گوی . [ م ُ س َ س َ ] (نف مرکب ) مسلسل گوینده . دارای تسلسل بیان . پی درپی و بدون تعقید و وقفه سخن گوینده . که کلام را متصل و پیاپی گ...
« قبلی ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ صفحه ۸ از ۱۲ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.