گیتی فروز. [ ف ُ ] (نف مرکب ) آنچه جهان را روشن و فروزنده کند. عالمتاب و روشن کننده ٔ عالم . (ناظم الاطباء)
: چو برگشت خورشید گیتی فروز
بیامد دمان تا به کوه اسپروز.
فردوسی .
چو روز دگر صبح گیتی فروز
به پیروزی آورد شب را به روز.
نظامی .
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی .
به شب گفتی آن جرم گیتی فروز
دری بوده از روشنایی به روز.
سعدی .
|| کنایه از پادشاه باشد
: وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رای زن .
فرخی .
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز.
نظامی .
|| (اِ مرکب ) کنایه از آفتاب و خورشید و خور و مهر باشد
: چو پیراهن زرد پوشید روز
سوی باختر گشت گیتی فروز.
فردوسی .
گر ازابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی .
ز گردون و از گشت گیتی فروز
بدین راز چندی بپیمود روز.
اسدی .
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز.
اسدی .