گیرا. (نف ) مرکب از: گیر (گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه . (حاشیه ٔبرهان چ معین ).
۞ گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده . (ناظم الاطباء). گیرنده . (فرهنگ نظام ) (فرهنگ شعوری ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (بهار عجم )
: که پایت روان است و گیرا دو دست
همت هست برخاستن هم نشست .
فردوسی .
بازت گیرا و خجسته به شکار. (نوروزنامه ).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه .
سوزنی .
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
مولوی .
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا ز گیرای بصیر.
مولوی .
|| (ن مف ) اسیر و گرفتار. || (اِمص ) اسیری و گرفتگی . (ناظم الاطباء). اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد. || (اِ) به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (بهار عجم ) (ناظم الاطباء). سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری ). سعال . رجوع به انار گیرا شود. || (نف ) بمجاز گزنده ،چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). رجوع به گیرنده در این معنی شود
: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود
کزرمه شیشک بخود تنها رود.
مولوی .
|| بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد. چون زیبایی و مکیفات .دلفریب . دلاویز. دل انگیز. دلبر. دلربا. دلکش . فریبا.جذاب . جاذب . مانند: چشم گیرا. صدای گیرا. زیبایی گیرا. اندام گیرا. لهجه ٔ گیرا. سخن گیرا. مژگان گیرا. دهان گیرا. و جز آن
: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست .
صائب .
چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما.
صائب (از آنندراج ).
گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست
بوسه را چشم به جای است که من میدانم .
صائب (از آنندراج ).
رجوع به گیرنده در این معنی شود. || بمجاز به معنی تأثیرکننده : دم گیرا.(از آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). || مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن : آه گیرا. دعای گیرا. خون گیرا. نفس گیرا. نفرین گیرا. وعظ گیرا. و جز آن
: رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو.
مولوی .
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر.
؟
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد.
سعدی .